-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1383 13:57
من اینجام میشه لطفاْ لینکامو عوض کنید؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1383 11:35
حواسم که پرت باشد نمیتوانم حرف بزنم. اگر هم بزنم مثل همیشه چیز معقولی از آب در نمی آید. هیچ کجای زندگی این روزهایم سر جایش نیست. نه خواب نه بیداری نه هیچ چیز. چیز هایی روی دلم و توی دستهایم سنگینی میکند. حرف زدن راجع به بدیهیات همیشه دگرگونم میکند. که چقدر گنگم و چشمهایم چیزی نمیبیند. که چقدر دلم میخواهد از همه چیز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 فروردینماه سال 1383 12:09
میخوام بپرم هوا دیگه نیام زمین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1383 23:18
هیچوقت دوست ندارم زمانی که مریض هستم بخوابم. زیاد هم دوست ندارم کسی بیاد بالای سرم و بگه چت شده. اقدامای لازم رو انجام میدم و یه گوشه میشینم. دیشب آب قند خوردم. پدیده ای که ازش متنفرم. آمپول زدم و قرص های رنگی رو بلعیدم! سعی کردم بچه ی خوبی باشم به امید یه روز آفتابی! امروز رفتیم بیرون و خیلی سعی کردم به روی خودم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 فروردینماه سال 1383 14:53
زندگی نقاشی که فقط عصر ها از خونه بیرون میاد نمیتونه خیلی هیجان انگیز باشه. آدم تکیده ای که رد پای مصیبت های زیادی در چهرش دیده میشه.آقای رسا یه خونه ی خیلی کوچیک توی طبقه ی چهارم یک ساختمون قدیمی داره. دیوار های خونه ی آقای رسا به رنگ نخودی تیره هستند و سر تا سرشون رو تابلو های کوچک و بزرگ با قابهای چوبی و باریک تیره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 فروردینماه سال 1383 22:38
ساعت یازده و خورده ایه شبه از روز دوم فروردین و من خونه تنهام. لعنت به تنهایی. ناهار روز دوم فروردین نیمرو درست کردم . توی روغنی که دیروز مامان توش ماهی سرخ کرده بود. لعنت به نیمرو. کلید مامانم که امروز دست من بود در رو باز نکرد و اگه خدا پسر خالمو از آسمون نمیفرستاد تا در رو با پیچ گوشتی باز کنه باید توی پارکینگ خر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 فروردینماه سال 1383 14:46
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت بادت انــــــــدر شــــــهریاری بر قـــــــرار و بـــــــر دوام ســــــال خرم فــــــال نیکو مــــــــال وافر حــال خوش اصــــــل ثابت نســــــل باقی تخت عالـــــی بخت رام حافظ
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1382 14:06
خواب، خوب نعمتیه! از اینور با جون کندن خوابم میبره. یه سانس هم نصفه شب بیخوابی دارم. آخر سر که خوایم میبره اونقد خوابای چرت و پرت میبینم که وقتی بیدار میشم کج و کوله م. یا به چار میخ کشیدنم یا ماشین میزنه بهم یا غرق میشم. این یکی که شاهکاره. فکرشو بکن بعد از کلی بزن و بکش که خوابم برد خواب دیدم پشت دیواره ی سد کرج غرق...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اسفندماه سال 1382 18:15
وقتی نا امید هستیم، پرواز پروانه ای را بالای سرمان نمیبینیم. وقتی خوشحال میشویم سعی میکنیم مورچه های زیر پایمان را لگد نکنیم. در حالی که پروانه از خستگی برایمان گریه میکند... عمیقاْ خوشحال هستم. یکی برای ازدواج نگــــــار و بعد هم برای برطرف شدن مشکل یک دوست که براش خیلی دعا کردم... دوست خوبم امیدوارم با همسرت در تمام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 08:40
با هم که با تلفن حرف میزنیم، غم صدایت را که میشنوم، و به خاطر میاورم که روزهاست ندایده ام ات، فرو میریزم. به لبم باید لبخند باشد ... یادت هست؟ پارسال زمستان بود و بهار بود و تابستان و پاییز و زمستانی دیگر... من بودم و تو و دنیایی درونمان. بار ها از تو گفتم. همین جا . پنهانی. اشارک های ریز ، کوچک مثل همان شیب تند. یادت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اسفندماه سال 1382 19:02
به این لیست پایین که نگاه میکنم میبینم که یه سری از ویزیتور هامو مدیون گوگل هستم! دوست دارم بدونم اینا چیو سرچ میکنن که به اینجا میرسن. کسی اگه میدونه چیکار باید بکنم لطفاْ راهنماییم کنه. فقط امیدوارم که چیزای بدبد سرچ نکرده باشن! چون به خدا من بی گناهم! سه تا گریتینگ کارت دریافت کردم تو این روزا که همشونو دوست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1382 03:29
دیروز عصر به مدت ده دقیقه داشتم فکر میکردم که چطور باید اینو بگم! و میدونستم که هر نوشته ای راجع به این قضیه چیز احمقانه ای از آب در میاد! بیخیال! امروز تولدمه!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اسفندماه سال 1382 03:33
من همیشه سفر میکنم. با دوچرخه ای که روی آب حرکت میکنه. من همیشه گرمترین سلامهایم را برای دلفین ها میفرستم در حالیکه سعی میکنم به برق آفتاب روی پوستشون نگاه نکنم. اما زمانی که میخواهم به راهم ادامه بدم ، نقطه های ریز درخشان همه جا را پر کرده اند. من یک زیر پوش سفید رکابی میپوشم با یک شلوارک آبی و یک کلاه نقاب دار زرد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 بهمنماه سال 1382 04:43
امروز سالگرد چیزی بود که یادم نیست. حتم دارم تاریخش منو یاد یه چیزایی میندازه اما هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که چیه. یادمه قبلن هم خیلی چیزا رو یادم نمیموند. خب! مزیت هایی هم داشت. همه عادت کرده بودن و کسی توقع زیادی ازم نداشت. مثلاً توپو که مینداختم هوا، یادم میرفت که اسم کیو داد زدم و باید ازش فاصله بگیرم و از جام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1382 20:55
در رو که زدم بهم تصویر دستم توی ذهنم بود که لای در مونده و انگشتام له شده و خونیه. بالا رفتنم از پله های پل هوایی مصادف شد با پایین اومدن یه ولگرد با یه گونی روی شونه ش. از کنار ولگرد که رد شدم ، تصویر خودم توی ذهنم بود که توی تاریکی دارم دست و پا میزنم تا خودمو از زیر دست و پای ولگرد نجات بدم. بالای پل مثل همیشه چند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 11:07
شما اگه جای ما باشید چیکار میکنید؟ دو تا خونه دارید که همه چیشون عین همه. فقط یکیشون یکم قدیمی تره! کدومو انتخاب میکنید؟ پ.ن: منظور از خونه همون وبلاگه! اینجا یا اونجا ؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 دیماه سال 1382 17:55
دیشب توی جمعی بودیم . و قرار بود یه نفر یه موسیقی بذاره و بقیه حدس بزنیم که مال کدوم منطقه از دنیاست . موسیقی پخش شد . ریتمش چیز عجیبی بود . خیلی آروم و آسمانی بود و صدای خواننده که آخرم تشخیص ندادم زن بود یا مرد، جزو موسیقی شده بود و بدون دونستن معنی بطور کامل میشد ازش بهره برد . آهنگ که تموم شد هر کدوم یه حدسی زدیم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 دیماه سال 1382 21:32
* پشت کوههای دور و برکه های زیبا و جادوویی شهری بود که فرشته ها بر فراز آن در پرواز بودند . مردم این شهر لباسهای سفید بر تن میکردند و فرشته ها نام این شهر را سرزمین مردم سفید پوش گذاشته بودند . درختان سبز و بلند، گلهای رنگارنگ، جویهای روان و ساختمانهای بزرگ و کوچک داشت و مردم از زندگی در کنار هم راضی بودند و پادشاه و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آذرماه سال 1382 11:07
پریشب در غلط های ده دقیقه ای قبل از خواب بودم و فکرم مثل همیشه جاهایی دور از اینجا بسر میبرد. به حالت جنینی و به پهلوی راست و رو به دیوار خوابیده بودم. من بودم و تاریکی محض. و خیالهای گاه به گاه. ... هنوز نمیدانم خیال بود یا حقیقت. اتاقم بسیار سرد است و تا به خواب نروم این سرما فراموش نمیشود. بدون حرکت و صدایی احساس...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 آذرماه سال 1382 17:38
امروز برگ جدیدی باز شد. و "چه اهمیتی دارد" سر برگ آن بود! اتفاق که زیاد می افتد. اما به ندرت دست آدم را در کاسه ی انار خشک میکند. انگشتانم از آب انار سرخند و چه اهمیتی دارد که با کثافت کاری تایپ کنم. و همه جا رد انگشتان سرخم بماند؟
-
شبی که بخار از دهن در میومد
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 20:12
- من میترسم. - مهم نیست مهم اینه که بتونیم ماهی دو بار ماهو کامل ببینیم. - میدونی؟ پدر بزرگم میگفت وقتی ماه کامل میشه مغز آدم به جوش میاد برای همین هیچ وقت ماه کامل رو تماشا نمیکردم. - هنوزم ماهو نگاه نمیکنی؟ - یعنی تو تضمین میکنی که مغزم نمیجوشه؟ - نمیدونم ... راستی پس اون ماههای کاملی که توی نقاشیات میکشیدی از کجا...
-
یاوه
سهشنبه 18 آذرماه سال 1382 21:19
حالم از زندگی و هر چی که توشه بهم میخوره؟ نه. حالم از دود و هر چی بهش وابسته ست بهم میخوره؟ نه. حالم از همه چی بهم میخوره؟ نه نه! میروم دلمردگی ها را ز سر بیرون کنم؟ گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم؟ میروم این نور را که کورم میکند بکشم؟! میروم تا سنگینی لباس هام رو حس نکنم؟ دوست دارم بی لباس توی برف بدون سقف و چراغ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1382 00:32
هستم... نیستم... منو که یادتون نرفته؟
-
ساکن اتاق زیر زمین
چهارشنبه 5 آذرماه سال 1382 17:22
خونه اش یه تک اتاقه. صاحبخونه میگه زیرزمین اما اون با افتخار بهش میگه خونه... پنج شش تا پله با ارتفاع های زیاد تو رو وارد خونه اش میکنه. اول همه چی خاکستریه. حتی در ورودی آهنی که ربطی به روحش نداره. اما وقتی در رو باز میکنی انگار که شیرجه زدی توی حوض نقاشی... همه ی دیوارها پر شده ان با رنگهایی که باهات حرف میزنن. و به...
-
دنیای اونا
جمعه 30 آبانماه سال 1382 15:53
سه تا بچه. یکیشون از دوتای بقیه کوچیک تر. لاغر تر و مظلوم تر با چشمایی که وقتی میخنده میشن دو تا خط اریب. اون دوتا بزرگترا قلدر و زور گو. و یکم تپلی. قلدرا توپ بازی میکنن. مظلومه رد میشه. توپ میفته سمتش. چشماش برق میزنه که شاید بتونه با قلدرا دوست بشه. توپو بر میداره و می ایسته سر جاش یکی از قلدرا که راه راه سفید و...
-
انا اصبت بالزکام!!
شنبه 24 آبانماه سال 1382 23:35
سرم درد میکنه. همه چیزو دو تا میبینم! اگه یکم چشمامو رو هم فشار بدم، برای دو سه ثانیه خوب میبینم اما بعدش دوباره همه چی تیکه پاره میشه. چشم چپ و سوراخ چپ بینیم آبریزش شدید پیدا کرده. ده دقیقه یه بار هم یه جفت عطسه میزنم. دهنم بی مزه ست هر چی میخورم مزه ش عوض نمیشه. فکرم گیج میره! همه ش تصویر دوشیزه بلوم با چهره ای که...
-
روزهای نو!
جمعه 23 آبانماه سال 1382 19:24
دوست دارم بنویسم. دوست داشتم سرم شلوغ باشه و نتونم بنویسم! آدمیزادم مخلوق عجیبیه ها! به محض از دست دادن چیزی دلتنگش میشه! و زمانی که بدستش میاره از یاد میبردش... روزای متعادلی رو بعد از چند روز سخت میگذرونم. مامانم توی هفته ی پیش مریض شد و سه روز توی بیمارستان بستری بود. اون سه روز خونه خیلی خالی و غمگین بود و از سه...
-
یه خوان دیگه هم گذشت
شنبه 17 آبانماه سال 1382 12:43
امروز گواهینامه گرفتم. اصلاْ فکرشو نمیکردم که بتونم بار اول هم شهر و هم آئین نامه رو قبول بشم. صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم خب امروز میرم آئین نامه رو امتحان میدم رد میشم و برمیگردم خونه چقدرم برنامه ریزی کردم که فوقش ساعت نه میرسم خونه که کلی کار دارم. امتحان دادم با یه دونه غلط قبول شدم. بعدم رفتم امتحان...
-
پاهای تمیز!
جمعه 9 آبانماه سال 1382 20:25
سخته و دارم خرد شدن عزیز ترینمو میبینم. هر چقدرم که تلاش کنه جلوی من بروی خودش نیاره که چی داره میکشه، بازم من میفهمم.دیگه اشک ریختن های پنهانی تسکینم نمیده نمیتونم منم به روی خودم نیارم. دلم نمیخواد صداشو گرفته بشنوم. دوست ندارم کمرش خم بشه. میخوام مثل همیشه،مثل اون چیزی که همه ازش سراغ دارن، سرش بالا باشه و من مثل...
-
کارهایی که نکردم
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1382 15:33
آره... فکرشو که میکنم میبینم خیلی جا ها کارم درست نبوده. شایدم اکثر جاها کارم درست نبوده. اما خب اگه اون کارا به نظرم درست نبود که انجامشون نمیدادم... چرا از خودم فرار میکردم ... علاقه ی شدیدم به نقاشی رو خفه کردم. همه ی لوازم طراحی مو ته کمد قایم کردم و از تخته شاسی های خالی برای خودم آینه ی دق ساختم. یه نوار کهنه و...