در رو که زدم بهم تصویر دستم توی ذهنم بود که لای در مونده و انگشتام له شده و خونیه. بالا رفتنم از پله های پل هوایی مصادف شد با پایین اومدن یه ولگرد با یه گونی روی شونه ش. از کنار ولگرد که رد شدم ، تصویر خودم توی ذهنم بود که توی تاریکی دارم دست و پا میزنم تا خودمو از زیر دست و پای ولگرد نجات بدم. بالای پل مثل همیشه چند ثانیه ای ایستادم و خیابون و ماشینا رو که با سرعت از زیر پام رد میشدن نگاه کردم و تصویر جنازه ای رو دیدم که کف خیابون افتاده و یه پتوی پلنگی روشه. پله های پل رو دوتا یکی کردم و خودمو دیدم که از پله ها افتادم پایینو پخش زمین شدم. کنار اتوبان منتظر تاکسی بودم. تاریک بود. ماشینه سرعتش زیاد بود و دستام از سرما سرد سرد. چراغاش چه بزرگ شدن. سرم محکم خورد روی آسفالت. ولگرده برگشت اینور و انگشترم رو از انگشتم در آورد. هی! بدش به من اون یادگاریه. انگار نشنید. خیله خب باشه. مال خودت. بازم نشنید.ماشینا هنوز با سرعت رد میشن. لا اقل یکی یه پتو بندازه روی من.
سلام
من که گیج شدم.اینجا چرا تغییر رنگ داده
سلام
با اون نوشته بالا کاملا موافقم ( بیایید)
اما ببخشید پتوها رو فرستادیم بم اما سر از بازار سیاه در آورد اگه هنوز می تونی حرکت کنی اول برو یکی بخر بعد ...
سلام . شاید همه ی ما بعد از یه دوره زندگی ، یه بالا و پایین رفتن از پله ها ، به اطرافمون که نگاه کنیم : یه پیرمرد خنزر پنزری ببنیم که یه کوزه تو بساطشه . . .آره همون کوزه ای که اون گل نیلوفرو روش کشیدیم . فعلا . اگه طالب تبادل لینک یا لوگو بودی خبرم کن . خیلی با این متنت حال کردم . یادت نره ها . من اهورام . موفق باشی .
افکار (( تریو مازوخیسمی )) ... ؟؟؟؟ !!!
سلام مهناز عزیز. خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی یه جا بنویسی. انقلاب ؟ خبریه؟!!!!!
ای بابا...
بد چیزایی دیدی!
له شدن و پتو پلنگیو ...
وای بر تو.
اولن سام و علیک ، درثانی اون سر من بود که خورد روی آسفالت ، ثالثن ببر رو ترجیح میدم ، رابعن از وبگردی تا وگردی دو گام بیش نیست : یک گام فشردن دکمهی پاور ، و گام دویم . . . فشردن دوبارهی دکمهی پاور ، پنجمن اینو باید مینوشتم خامسن !
سلام ... پتو که انشاالله بهش نیاز پیدا نکنی حالا حالا ها. بعضی وققتها میشه منم اینجوری به بعضی دو و بریا نیگا میکنم اینجوری که هر کی از کنارم میگذره تصور میکنم که این داره یه بلایی سرم میاره. اما امان از وقتهایی که هر کی از کنارم میگذره تصور میکنم من دارم یه بلایی سرش میارم. اونوقتها از خودم میترسم. راستی مشکل کامنت پایینی رو منم دارم به نتیجه رسیدی راهنمایی بفرمایید. یا حق
سلام مهناز عزیزم..دو بار برات کامنت گذاشتم..اما ارور داد...حالت چطوره؟خیلی دیر به دیر مینویسی؟!
راستی..لینک من به همون بلاگ سکای برگشته...
کدام خانه خواهی ماند ؟
چقدر قالب قشنگی داری عنوانش هم خیلی بامزه است آهنگش هم
...
از اون بالای پل که رد می شدی ندیدی اون دختر کوچولو هه رو که یه بادکنک قرمز دستش بود ؟ داشت دست تکون می داد برات .... نورای گندهی چراغ ماشین رو که دیدی نشنیدی صدای جیغ دختره رو ؟ صدای دوییدن پاهاش رو نشنیدی که می خورد کف خیابون ؟ داشت میومد طرف تو دختر ....
سلام
خیلی وقته نیومدم اینجا یه چیزی چه اتفاقی واسه تو و نگار افتاده؟؟ شما ها رو حک کردن؟؟؟
چی بالا نوشتی ؛بعضی ها احمق هستن: یعنی چی؟؟؟؟
حتما جوابم رو بده (تو وبلاگم)
هیچکی خونه نیست؟!
:) سینمایی شد.
بهتره گاهی فراموش بشه .