:(


چند هفته پیش رفته بودیم طبقه های بالای خونه... از توی یکی از پنجره های طبقه ی پنجم دیدم که روی تیر آهن های ضد زلزله، یه یاکریم با چند تا خاشاک که از باغچه ی خونه پشتی کش رفته یه لونه ی کوچولو ساخته و توش هم یه دونه تخم کوچیک و کثیف گذاشته... خیلی ذوق کردم کلی به این فکر کردم که ممکنه این یاکریمه از تخمش خیلی بی سر و صدا در بیاد و همین بالای سر من بدون اینکه بفهمم پرواز یاد بگیره بعدشم بره... دو سه روزی حواسم بهش بود. اما کم کم فراموشش کردم...

چند روز پیش در حیاط خلوت که توی اتاق من باز میشه باز مونده بود و یه رد منظم مورچه پشت سر هم میومدن و میرفتن... با چشم مسیر مورچه هارو دنبال کردم . آخرش چیزی نبود به جز یه نصفه پوست تخم پرنده. چند ثانیه بعد عین کسی که فوری چیزی یادش بیاد خودمو رسوندم به طبقه ی پنجم ، از پنجره سرمو بردم بیرون و دیدم تخم یا کریم سر جاش نیست...
یا کریمه هیچ وقت از تخم نیومد بیرون که بخواد بالای سر من پرواز یاد بگیره... :(


اون یاکریمه که مرد... اما تولد تو مبارک...



Tonight


امشب یه شبی از شبای خداست. هوا گرمه من پنجره رو باز گذاشتم تا یکم نسیم بیاد... اما خب این دبوار بتونی روبرو نمیذاره اینورا پیداش بشه ...امشب حتی از دست این دیواره هم دلم نمیگیره...
امشب یه چیزی زیر پوستم وول میخوره و قلقلکم میده. چیز جدیدی نیست اما انگار تصمیم گرفته تند تر تکون بخوره تا بگه منم هستم! اما من گولش زدم! من میدونستم که هست اما محلش نمیدادم. چی خیال کرده؟ من بهتر از خودش میشناسمش! چیز زیاد عجیبی نباید باشه یعنی تا حالا که نبوده، هر چند شایدم بوده و من به این شفافی و به این کیفیت تجربه اش نکرده بودم...
دیروز من خیلی چیزا رو یاد گرقتم. خیلی چیزایی رو هم که بلد بودم دوره کردم تا ازشون بیشتر بفهمم. توام اونجا بودی ، اما تو همه ی اون چیزایی که من یاد گرفتم و دوره کردم و فهمیدم رو میدونستی.خیلی پیش ترها از من میخواستی که یاد بگیرم . اما عین یه سکه که توی گلوی تلفن گیر میکنه، یهو گفت جیلینگ و بالاتر از اون، همه ی اون دونستنی ها و فهمیدنی ها به طریقه ی ماتریکسی به مغزم آپلود شد... چقدرم باحال آپلود شد. ببین نمیدونی پامو که از اونجا گذاشتم بیرون چه حالی داشتم. همه چی برق میزد... شفاف بود . یه حس احمقانه هم منو وادار به مقاومت میکرد. اما من فوری یه گوشه گیر آوردم و یه جا نوشتم: مقاومت در مقابل چی؟ مقاومت در مقابل چی؟ چند بار نوشتمش... همیشه اون :من: منطقی رو اینجوری گول میزنم. آخه یه جورایی هم با هم رفیقیم... میدونی بعضی وقتا حس میکنم همه ی اینا رو از تو دارم. حتی اون گوشه ی خلوت که توش منو گول میزنم. گول زدنو هم تو یادم دادی... ببین نمیدونی چه جوری نور آفتاب منو کور میکرد. حتی فراموش کردم که تشنمه. حتی دیگه دلم چیپس پیاز و جعفری هم نمیخواست. وای که اون سراشیبی با من چه کرد. ایندفعه من داشتم ازش پایین میرفتم بدون هیچ باری روی دوشم...
یادته یه بار تو اون بالا بودی و من داشتم میومدم پیشت. نگات نکردم تا رسیدم به خود خودت و نه تصویرت .ولی حس کردم توی تمام مسیر هم باید نگات میکردم. از اون ببعد تصمیم گرفتم حتی اگه اون بالا هم باشی نگات کنم...
ببین شرط میبندم توام یه چیزی زیر پوستت وول میخوره. خیلی وقت پیش وول میخورد؟ چه خوب! ... آره ،‌ اینو از بین اون چیزایی که دوره کردم فهمیدم...
راستی یه چیزی! هر وقت مستقیم به آفتاب نگاه کردی و چیپس پیاز و جعفری خوردی یاد من بیفت که اون روز، تنها و توی اون نور کور کننده چیپس پیاز و جعفری رو فراموش کردم...

**
اتاق من یه پنجره رو به حیاط خلوت داره. یه جیرجیرک داره برام آواز میخونه. نکنه اونم یه چیزی زیر پوستش وول میخوره؟

 

هیچی !


...

امروز هیلی هوب بود !!