کارهایی که نکردم


                                                            


آره... فکرشو که میکنم میبینم خیلی جا ها کارم درست نبوده. شایدم اکثر جاها کارم درست نبوده. اما خب اگه اون کارا به نظرم درست نبود که انجامشون نمیدادم... چرا از خودم فرار میکردم ... علاقه ی شدیدم به نقاشی رو خفه کردم. همه ی لوازم طراحی مو ته کمد قایم کردم و از تخته شاسی های خالی برای خودم آینه ی دق ساختم. یه نوار کهنه و بی کیفیت که موزیک خالی بود پیدا کرده بودم و مدام اونو گوش میدادم .کار ریچارد کلایدر من بود. بعد ها یکی گفت که ریچارد کلایدر من رو توی مهد کودک ها گوش میدن. ظالمانه از اون هم دست کشیدم. دو تا کار آناتومی که یکی شو با چه عشقی از پشت یه سکه ی کوچیک ایتالیایی کار کرده بودم و یکی دیگه شو از توی کتاب راهنمای موزه ی لوور که از دوستم قرض گرفته بودم کشیده بودم رو از دیوار اتاقم کندم و به جاشون یه کپی از مونالیزا رو چسبوندم. مثل آدمایی که میدونن میخوان بمیرن و عزیز ترین چیزهاشونو جایی میذارن که آسیب نبینن، تمام طراحی هامو توی پوشه های جدا کارتن کردم و گذاشتم جایی که دستم بهشون نرسه. قلم موهای رنگ و روغنم رو بعد از آخرین بار مصرف با نفت نشستم و اونا بعد از مدت کمی از کار افتاده شدند... بزرگترین علاقه م طراحی اونم بطور ایستاده و توی کاغذای بزرگ بود. خیلی اینکارو میکردم. بین میز تحریر و دیوار اتاقم فاصله ی کمی بود که توش یه سه پایه گذاشته بودم. چراغ مطالعه رو تنظیم میکردم و شروع میکردم به کاغذ سیاه کردن. وای که چه لذتی داشت وقتی مداد روی کاغذ جیغ میکشید... خط های ضخیم و قبراق با سایه روشن های ملایم. خط های بریده بریده با حرکت سریع دست و لذت ادامه دادن... گاهی که با مداد نرم روی کاغذ کاهی طراحی میکردم، بعد از تموم شدنش طوری ازش فاصله میگرفتم که نور چراغ دقیقاً از توی خط ها منعکس بشه... چند ثانیه ای بهش نگاه میکردم و بعد چشمامو میبستم و تصویر نگاتیو نقاشی خودم رو پشت پلکم میدیدم. واقعاً احساس خوبی بهم دست میداد... اینو آگاهانه کنار نذاشتم... به مرور زمان وقتی طرحی وجود نداشت اینکار هم از سرم رفت... سعی کردم جهت هنری ذهنم رو متوجه موسیقی کنم. یه ستار خریدم. سه جلسه کلاس رفتم پیش یه استاد نابینا به اسم آقای بختیاری اما نمیدونم چرا ادامه ش ندادم. اون ستار اونقدر توی کمد موند تا فروختمش. هیچوقت ارتباطی که با طراحی برقرار کردم رو نتونستم نسبت به موسیقی ایجاد کنم. هنوزم به نظرم موسیقی هنریه که من باید فقط ازش لذت ببرم. از اینکه نمیتونستم با دوستام راجع به علایقم حرف بزنم عصبی میشدم. و شاید همین کمبود دوستایی از جنس خودم باعث شد همه چیزو بذارم کنار. اما این حتی توجیه خوبی برای خودم هم نیست. همین دو سه ماه پیش وسایل طراحی و گواش و خیلی چیزای دیگه رو با یه لیوان آب آماده گذاشتم دم دست تا هر موقع فکرش از ذهنم رد شد برم سراغش اما هنوز خبری نشده و مامانم لیوان رو از توی اتاقم برد... شاید این یه هشدار باشه. من دوباره باید برم سراغش یا اون باید دوباره بیاد؟ شاید باید یه چیزی توی وجودم دوباره غلیان کنه... نمیدونم ... حالا میفهمم که چه بخش بزرگی از قلبم رو ندید گرفتم... نکنه آبرنگم منو بخاطر لاجون کردنش نبخشه...

نظرات 16 + ارسال نظر
لطیفه چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:48 ب.ظ

آخ جونم اول شدم
هوراااااااااا
چند دقیقه بعد می یام

ویسکی چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:56 ب.ظ http://viski.blogspot.com

عجب مطلب بلند بالا و خوبی بود . خوشما اومد . راستی ممنون میشم یه سری بهم بزنین و اگه خواستین تبادل لینک بکنیم . موفق باشین

امیر چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:12 ب.ظ http://weblog.kooche.net

خووووووووبه . . . هانم ها اصولا ذاتا نقاش هستند ! آبرنگ نه اما سیاه قلم های مادرم رو خیلی دوست دارم .

الیاس چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام کثیف ...
بیا با هم دوست بشیم . بعدش لینک منم بذار بغل
اون ۲۳۵۵ تای دیگه

حامد چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:33 ب.ظ http://antimemory.blogspot.com

همه ی ما از این دغدغه ها داریم... منم یه مدتی (یه سال و نیم) سعی کردم پیانو یاد بگیرم، کلی سولفژ رفتم و بیر و ... اما ادامه ندادم، توضیحم این بود که این کارا رو باید زودتر از اینا شروع کرد،... به نقاشی هم علاقه داشتم، یه مقداری برگه سیاه کردم دست چپمو می گرفتم جلوم و با دست دیگه سعی مب کردم بکشم... اینم فراموش شد، اما تو اگه فرصت داری حتما این آخری رو ادامه بده...

هیچکس و نفس چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:59 ب.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
اول از همه این که نمیتونم بفهمم فقط به خاطر اینکه یکی گفته این موسیقی که تو گوش میدی رو تو مهد کودک ها میذارن از گوش دادنش دست کشیدی؟ یعنی واقعا تو انقدر از دیگران تاثیر پذیری؟ به نظر من چون اون موسیقی رو تو مهد کودکها و برای بچه‌ها میداشتن نشون دهنده‌ی قشنگی اون موسیقی میتونه باشه نه نشون دهنده بچگانه بودن( دلیلی که تو برای گوش نکردن به اون موسیقی داشتی البته از نظر من) اون. در کل اینکه تنها کسی که مهمه تویی و بس، اگر چیزی از نظر تو قشنگه یعنی قشنگه اینو مطمئن باش.
پیروز باشی.

لج کرده بودم با همه چی... حالا همون همه چی با من لج کرده... میرسونه چی میخوام بگم؟!

نگار چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:05 ب.ظ http://neeggaar.blogsky.com

سلام
بعضی از این تغییرا زیاد هم بد نیستن

خسروپرویز پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:17 ق.ظ http://khosrowparviz.blogsky.com

درود بر شما!

فرصت خوبی است تا کارهای ناتمام را تمام کنید...
فرارسیدن ماه عشق و دوستی مبارک باد!

شاد باشید... بدرود!

مهتاب پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:29 ق.ظ http://www.asiremahtab.persianblog.com

سلام.ما آدمها پر از این خواسته هه و استعدادهای پنهانیم یه عامل یا شایدم یه انگیزه بزرگ می خواد تا تاآخرش ادامش بدیم .

پریسا پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:17 ب.ظ http://parisssa.blogspot.com

آخه چــــــــــــــــرا؟؟؟؟؟
ریختن خونت مباح شد دیگه !
هر چند میشه درک کرد ...

مریم پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:48 ب.ظ http://3pehr.blogsky.com

اگه هیچ کاری نمی کنی حتما آبرنگ رو ادامه بده .
باید خودت رو احیا کنی. البته فکر می کنم قدم های اول رو داری بر میداری.

مرتضی پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:14 ب.ظ http://mortezaa.blogsky.com

ای بابا چرا پینگ نکرده بودی حالا باید ان تا مطلب بخونم بد جنس

ساینا جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:23 ق.ظ http://pink-floyd.blogsky.com

و دیری نخواهد گذشت
که چشم انداز
خاطره ای خواهد شد
و حسرتی
و دریغی .

سیاهِ روشن جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:28 ق.ظ http://www.ghadessi.com

مهناز عزیزم...
فکر میکنم از هنرت فقط برای وقت پر کردن استفاده میکنی... واسه همین هم الآن که وقتت پره نا خودآگاه باهاش نمیحالی!!!

پایدار باشی

دلقک جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:47 ب.ظ http://aavin.blogspot.com

” نوشتن درمان است. اگر هر روز می نوشتم احساس بهتری پیدا می کردم. دیگر مثل قبل برای کارهای خودم ارزش قائل نیستم، اما باز هم به سختی کار می کنم. باید هر روز بنویسم. باید هر روز صبح بنویسم. تنها در آن هنگام است که حالم خوب خواهد شد. فکر می کنم که می توانستم نمایشنامه نویس شوم. فکر می کنم که می توانستم احساسم را درباره ماهیت وجود بشر بیان کنم. ولی حالا تهیه کننده و کارگردان هستم، چه اشتباه بزرگی! فکر می کنم این موضوع تحت تاثیر شدید حس و حالم است. اگر در حس و حال آفرینندگی باشم، ایده ها به ذهنم سرازیر می شوند و روحم ارضا می شود. این ها وجه مشترک تمام هنرمندان است: عدم اعتماد به نفس و هجوم وحشت. به خودت سخت نگیر فرانسیس!“ (یادداشتهای روزانه فورد کوپولا – ترجمه لیدا کاوسی- ماهنامه هفت-شماره2)

بنفشه سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:22 ب.ظ http://noorafkan89.blogspot.com

خیلی از این مطلبت خوشم اومد. من خودم هم عاشق نقاشی و طراحی هستم! به نظر من حتما دوباره به سراغ طراحی برو. هیچ چیز بهتر از هنر نیست. آدم نباید از هنر جدا بشه. نقاشی رو ادامه بده. حتما. اما خوب می فهمت. می فهمم که چرا گذاشتیش کنار. وای چقدر لذت طراح کردن رو خوب توصیف کرده بودیییی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد