ساکن اتاق زیر زمین

                                          
                                                                

خونه اش یه تک اتاقه. صاحبخونه میگه زیرزمین اما اون با افتخار بهش میگه خونه... پنج شش تا پله با ارتفاع های زیاد تو رو وارد خونه اش میکنه. اول همه چی خاکستریه. حتی در ورودی آهنی که ربطی به روحش نداره. اما وقتی در رو باز میکنی انگار که شیرجه زدی توی حوض نقاشی... همه ی دیوارها پر شده ان با رنگهایی که باهات حرف میزنن. و به خودش نگاه میکنی که با لبخندی بهت تو رو تماشا میکنه و با دست تو رو به نشستن روی کاناپه ی کهنه ایکه اسفنج های زردش توی ذوق میزنه و روبروی تلویزیون و ویدیوش گذاشته دعوت میکنه. این کاناپه  تنها نشیمنگاه این اتاقه که ارتفاعش با سطح زمین فرق داره. پالتو گشادش رو در میاره و خودش با همون لبخند و طوری که تو احساس بدی نداشته باشی روبروی تو و روی زمین میشینه. شاید توی اون لحظه ترجیح بدی تو هم روی زمین بشینی اما فعلاْ تو یه مهمون تازه وارد هستی و باید بار سنگین این لبخند رو تحمل کنی. شاید از اینکه تو رو اونجا نشونده هدفی داشته باشه. چون بی اختیار چشمت به پرچم سفیدی میافته که بالای تلویزیون کوچیکش نصب کرده. سوالها توی ذهنت میچرخن اما نمیدونی کدومو بپرسی ... نمیخوای خراشی از تو به روحش اضافه بشه... چرا تو با یکی از سوالات باز آزارش بدی؟ اما پرچم سفید رو یه جایی میذاری که به موقع بپرسی و در انتظار جوابهای دلنشینش برای سوال نپرسیده ات به سر میبری...
اتاقش توی یه کوچه ی شیبداره برای همین از یه طرف شش تا پله میره پایین و از یه طرف یه پنجره ی بزرگ داره رو به یه حیاط که همیشه ندید گرفته شده و فقط خرمالوهای نارنجی خوشرنگ از ته حیاط جلب توجه میکنن... چقدر عالی که بارون گرفت... اینو اون میگه و از تکراری بودن جمله اش برای شروع حرفهاتون دلت میگیره. به روی خوش نمیاره و میدونه که حرفای بعدی بی اهمیت بودن این اولی رو ثابت میکنه... حالا تو دیگه بهونه نیار که شروع یه بحث از ادامه دادنش مهمتره... دوست داری بپرسی که چرا تنهاست اما این سوال روی زبونت نمیچرخه... هزار جور میشه مطرحش کرد اما تو بد ترینو انتخاب خواهی کرد پس ... هیچ سوالی رو نمیتونی به زبون بیاری... برای چی اینجایی؟ برای چی اینجایی؟ و مدام چشمت روی پرچم سفید ثابت میشه. اصراری برای حرف زدن نداره و آروم پشت پنجره میره و حیاط رو تماشا میکنه. توی دنیای خودشه اما حواسش به توئه. این آدم ناب تر ار اونیه که تو بخوای باهاش بحث کنی یا به توافق برسی. خودتو جمع و جور میکنی و توی یه لحظه قوای خودتو جمع میکنی و تصمیمی که دو سه دقیقه اس توی ذهنته عملی میکنی. از روی کاناپه بلند میشی.میفهمه اما به روی خودش نمیاره. شاید توی دلش به تو میخنده که چندمین نفری هستی که توی این شرایط قرار گرفتی و داری فرار میکنی... روشو به سمتت بر نمیگردونه و مثل همیشه میذاره که راحت باشی. تمام تلاشتو میکنی که رفتنت بیصدا باشه تا سکوتشو بهم نزنی اما در آهنی سنگین از دستت در میره و با صدای بلندی پشت سرت بسته میشه... حالا دیگه برای درک اون پرچم سفید احتیاج به سوال کردن نداری.

نظرات 25 + ارسال نظر
کیمیا چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:52 ب.ظ http://kija.blogsky.com

درک اینکه پرچم سفید چی بوده واسم سخت بود اما واسه خودم احساس کردم شاید یه قسمتی از کفن باشه نمی دونم چرا این به ذهنم رسید ... شاید به خاطر در اهنی که یاد سردخونه می افتم ...

دلقک چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:46 ب.ظ http://aavin.blogspot.com

دلش تو یه کوچه ی شیبداره

هاله چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:14 ب.ظ http://haleh.blogsky.com

سلام مهناز عزیز.....امروز که این نوشتت رو خوندم..احساس کردم که خیلی حس نوشته هات تغییر کرده ..خیلی..

مهدی پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:20 ق.ظ http://maah.blogsky.com

سلام.
انگاری اگه ما سر نزنیم کسی به ما سر نمیزنه
...

فرید پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:41 ق.ظ http://----------------

سلام مهناز. نوشته را خوندم اما زیاد خیالی بود در کل خوشم امد ادامه داشت بهتر بود موفق باشی. (فرید )

من ناشناس پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:36 ق.ظ http://maann.persianblog.com

nemidunam chera nemisheh farsi nevesht? ama faghat in be Farid begam keh agar ou ham dar Tehran chenin zirzaminhaii ra dideh boud keh mamoulan amsal e khodemoun toush zendegi mikonand hargez an ra khiali tosif nemikard.

نگار پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:57 ق.ظ http://neeggaar.blogsky.com

سلام

نگار پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:46 ق.ظ http://neeggaar.blogsky.com

کاشکی منم یه اتاق داشتم که تنهایی هامو تو اون مگذروندم حتی اگه یه اتاق تو زیر زمین بود

حامد پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:54 ب.ظ http://antimemory.blogspot.com

چه دوست خوبی... همینطوره؟

نیما پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:45 ب.ظ http://www.nimamofid.persianblog.com

سلام. جالب بود و البته مرموز.

پریسا جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:46 ق.ظ http://parisssa.blogspot.com/

تامل برانگیزه.

ترسا جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:28 ق.ظ http://tarsaa.blogspot.com/?

دارم کم کم با بلاگت صمیمی می شم...

هدی جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:18 ق.ظ http://kaghazesefid.blogsky.com

زیبا به تصویر کشیدی ولی راستش از اون پرچم سفید چیزی نفهمیدم

شبح جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:29 ب.ظ http://shabah.org

مهناز جان!
خیلی روان و لطیف و دل‌نشین نوشته‌یی. من که لذت بردم.

خانه ما شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:07 ق.ظ http://paymanbadiyi.persianblog.com

سلام ...میدونی اولین بار است که اعتراف میکنم..نفهمیدم....البته تصویر سازی زیبااست...نمیدانم درمقام داستان کوتاه خواستی بنویسی یا برگی از خاطرات...ولی تا داستان کوتاه کمی فاصله دارد....ولی هدف من معنایش است..خیلی برای ذهن من سخت بود....این پرچم سفید چی بود....نمی خواهی که بدون دریافتن معنی از این بگذریم؟! میخواهی؟!.......برقرار باشی...بدرود

پوریا شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:15 ب.ظ http://www.tanboor.blogsky.com

سلام خوب بود .یعنی عالی بود ......
سر به ما نمی زنی

لطیفه شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:12 ب.ظ http://latifeh.blogsky.com

سلام
همون روز اول اینو خوندم ولی نتونستم کامنت بذارم
الانم نمیدونم پست میشه یا نه
اما خداییش منم نفهمیدم اون پرچم سفیدو
راستی برا این قسمت کامنتهات اگه بردر هم بذاری عالی میشه
کدشو که خودت داری
قربونت

سهیل یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:51 ب.ظ http://soheilniazi.persianblog.com

بگو که هنوز روی گلبرگهای ظریف شقایق ، یه جایی برای شبنم ها هست .....

زی زی یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:58 ب.ظ http://batoam.persianblog.com

چقدر منو یاده یه تصویرمحو انداخت...

سیاهِ روشن دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:34 ق.ظ http://www.ghadessi.com

من توزندگیم عقب نشینی زیاد کردم. ولی پرچم سفید یعنی تسلیم!!!

هرگز تسلیم نمیشم

پایدار باشید

صادق دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:42 ق.ظ http://sadeghkhan.blogsky.com

نیلوفر دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:52 ب.ظ http://jensiyat-e-gomshodeh.blogsky.com

مهناز عزیزم تو را تازه پیدا کرده ام و چه شادم که دوست ندیده دیگری به جمع دوستانم در این دنیای غریب وبلاگ نویسی اضافه شد موفق باشی و دل خوش!!!!

مهران سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:19 ب.ظ http://darzi.persianblog.com

خوب بود

مرتضی چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:57 ق.ظ http://mortezaa.blogsky.com

سلام به صاحب کفشای کثیف.

نقره ای چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:45 ق.ظ http://silverheart.blogsky.com

برای چی اونجا بودی؟؟ چرا؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد