پاهای تمیز!




سخته و دارم خرد شدن عزیز ترینمو میبینم. هر چقدرم که تلاش کنه جلوی من بروی خودش نیاره که چی داره میکشه، بازم من میفهمم.دیگه اشک ریختن های پنهانی تسکینم نمیده نمیتونم منم به روی خودم نیارم. دلم نمیخواد صداشو گرفته بشنوم. دوست ندارم کمرش خم بشه. میخوام مثل همیشه،مثل اون چیزی که همه ازش سراغ دارن، سرش بالا باشه و من مثل همیشه تحسینش کنم. چرا بیخودی منو دلداری میده؟ میدونه از منفعل بودن متنفرم و حال و روز الآنش فقط به من اجازه ی انفعال رو میده . هیچ کاری از دستم بر نمیاد. مثل این میمونه که زندگیتو جلوی روت آتیش بزنن و حتی نتونی داد و فریاد کنی. نمیتونم بشینم و ببینم که روز بروز داره آب میشه. منکه با یه سرفه ش ته دلم خالی میشه و تا خوب نشه منم خوب نمیشم، نمیتونم این چیزا رو تحمل کنم. دلم میخواست میتونستم طوری باشم که بتونه با خیال راحت به من تکیه بده و به چیزی فکر نکنه. حتی حاضرم که پاهاشو روی شونه های من بذاره و بالا بره. میدونی جرات ندارم اینا رو توی روش بگم. چون میدونم که حتی اجازه نمیده حرفم تموم بشه. میدونم اونی که باید نقش تکیه گاه رو داشته باشه اونه اما خب کاش برای مدتی جاهامونو عوض کنیم. چیزی جا به جا نمیشه... گاهی اوقات کلمه ها فقط باعث انزجار آدم از خودش میشه... میدونی زمانی که یه نفر با آدم درد دل میکنه حداقلش اینه که آدم با حرف به طرفش دلداری میده . اما من انقد حرف زدم که دیگه روم نمیشه چیز تکراری بگم... فقط سکوت میکنم و همش نگران اینم که سکوتم به بی اعتنایی تعبیر بشه. امروز یهو بغضش ترکید و من خرد شدم. نفسم حبس شده بود و نمیتونستم حتی یه کلمه حرف بزنم... چی میتونستم بگم؟ بی اختیار گفتم فکرشو نکن. نفسش برید و من گفتم معذرت میخوام حرف خیلی احمقانه ای زدم... چیزی نگفت و من بیشتر به نسنجیده بودن حرفم پی بردم. آخه فکر چیو نکنه؟ زندگیشو؟ کاش میتونستم این وسط باری از روی دوشش کم کنم.اما اون حتی نمیخواد من مشکلش رو با تمام کیفیت ببینم. هیچوقت نخواست غمش رو با من تقسیم کنه... شاید به خاطر خودم... ولی وقتی میبینم سعی میکنه وسط اشکاش هنوز به من زندگی تزریق کنه، میفهمم که دلایل خیلی زیادی برای زندگی کردن وجود داره حتی توی بد ترین شرایط ...

نظرات 31 + ارسال نظر
دارینوش جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:44 ب.ظ http://fly.blogsky.com

سلام .
نمیدونم اینکه آدما با هم احساس هم دردی کنن چقدر تسکین دهنده درد هاشونه .

اما من واقعا متاثر شدم .

[ بدون نام ] جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:53 ب.ظ

salam...omidvaram zoodtar kara dorost she...be man ham sar bezan...bishtar raje be khoda va fereshteha minevisam...neveshteye badim ta chand rooz dige tamoom mishe va up date mikonam...fereshteyi be name madar...hatman bekhoon...bye

لطیفه جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:35 ب.ظ http://latifeh.blogsky.com

بمیرم برات مهناز جون
من که هنوز درست و حسابی نفهمیدم چیه اما این ۳ تا پست آخرت بکلی حال و هواش عوض شده
امیدوارم غمت مرتفع بشه
اون طوری باش که اون راحته تا باری از دوشش ور داری

امید جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:56 ب.ظ http://2boys.blogsky.com

سلام
بابا غم و غصه چیه که شما می خورید عشق دنیا را بکنید

هیچکس و نفس جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:56 ب.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
خانه‌ام آتش گرفته‌ست آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد این آتش،
پرده‌ها و فرش‌ها را تارشان با پود.
من به هر سو میدوم گریان،
در لهیب آتش پر دود؛

وز میان خنده‌هایم، تلخ،
و خروش گریه‌ام، ناشاد،
از درون خسته‌ی سوزان،
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

پیروز باشی.

نگار شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:35 ق.ظ http://neeggaar.blogsky.com

مخنازی سلام
امروز اصلا نتونستم باهات حرف بزنم ولی صدات نشون میداد ناراحتی .
منم هیچی نمیگم چون به قول خودت فقط میتونم حرف احمقانه بهت بزنم پس .....

نفس شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:37 ق.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
مهناز.....
متاسفم

دلقک شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:03 ق.ظ

خدای من!

دلقک شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:05 ق.ظ

اون کتاب گفتگوی بیلی وایلدرو خوندی؟ اونجایی که راجع به اودری هپورن میگه دیدی؟ حس کردم شبیه اون خطها شدی. چرا نمی تونم واضحتر بگم چی می خوام بگم؟

احسان شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:59 ب.ظ http://ehsanica.blogsky.com

سلام...
وبلاگت با حاله...
در مورد نوشته ات هم بگم دعا می کنم ...همین...

راستی٬ اگه خواستی به هم لینک بدیم...

مریم شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:35 ب.ظ http://3pehr.blogsky.com

نمی خواهم بگم بهش فکر نکن. چون محاله کافیه دل آدم یه جایی گیر کنه. ولی پارسال یادت نره.

لطیفه شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:48 ب.ظ

حالت بهتر شد خانومی...بینم غصه بخوریا منم غصه م میگیره

زهرا یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:16 ب.ظ http://zahra-hb.com

سلام مهناز جان
این ۲ روزه اتفاقاتی برام افتاده که به اون جمله آخرت ایمان آوردم:
باید در هر شرایطی زندگی کرد
مرسی ...

هاله یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:17 ب.ظ http://haleh.net

سلام مهناز....یعنی چی شده ؟:(

محمد دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:25 ق.ظ http://muhammad.blogsky.com

سلام مهناز
منم یک همچین مشکلی دارم دقیقا عین تو
منظورم مادرمه که من و داداشم رو تنهایی و با سختی فراوون بزرگ کرده و همیشه و هنوز همه مشکلات روی دوش اونه.

موفق باشی

منظورم مادرم نبود ...

یک گمشده دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:59 ب.ظ http://nime-gomshode.persianblog.com

قدر این لحظه ها رو خوب بدون ... تلخه اما...

مهدی دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:31 ب.ظ http://maah.blogsky.com

سلام.
این حرغ ها یعنی چی...
بای بای

نازی دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:25 ب.ظ http://www.ranginkamon.blogsky.com

سلام دوست من خوبی به منم سر بزن منتظرماااااااا

ممدکثیف سه‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:34 ق.ظ

و دلایل خیلی زیاد تری برایه مردن!!

مسیح سه‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:13 ق.ظ http://www.aaddee.blogsky.com/

سلام

مطمئن باش که هر قدر ناراحتیتو ابراز کنی رنجشو بیشتر می کنی ...

اصلا هم فکر نکن اگه یه مدت جاتون عوض بشه هیچ اتفاقی نمی افته ...

برعکس ...

...

من اگر غمگینم و این غم رو از تو پنهون می کنم برای اینه که شادی تو رو خدشه دار نکنم ...

پس اگه می خوای کمکم کنی ... سعی کن شاد باشی ...

و ( به دور از سبک سری ) شادم کنی .

با دیدن اشک تو ، خرده ریزه های باقیمونده از من در دستان باد به تاراج می رن ...

...

درکش کن .

به خاطر خودت ...

سربلند بمونی و ایرونی .

عابر سه‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:53 ب.ظ http://aaberspot.netfirms.com

والا من چیزی ندارم که بگم ولی خوب اینا رو که خوندم ناراحت شدم.. امیدوارم مشکل خودت و دوستت حل شه ..

هیچکس و نفس چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:44 ق.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
یه وقت آپدیت نکنی‌ها! بلاگ اسکای تموم میشه!

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:50 ق.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

چرا بارون نمی اد غم . غصه هاتو ببره ؟

لیلا پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:27 ق.ظ http://www.lyly.persianblog.com

سلام خیلی متاثر شدم........... خوب بعضی اینجورین دیگه.

پریسا پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:08 ب.ظ http://parisssa.blogspot.com/

منم گاهی از این حرفای احمقانه زدم :|

فرزاد جمعه 16 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:43 ق.ظ http://www.dangerkids.persianblog.com

سلام مطالبت باحال بود حال کردم
بما هم سر بزن
ممنون میشم

مرتضی جمعه 16 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:35 ق.ظ http://mortezaa.blogsky.com

فقط سکوت می کنم و فکر . همین.

حامد جمعه 16 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:17 ق.ظ http://antimemory.blogspot.com

اوهووی مهناز خانوم کجایی؟؟!؟ پاهات تمیز شد دیگه نمی نویسی؟!

ققنوس جمعه 16 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:29 ب.ظ

چه فداکارانه ... من تو این جور مواقع از اینکه نمی تونم خوبی رو جبران کنم معذب می شم و اعصابم داغون میشه :(

نیما جمعه 16 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:47 ب.ظ http://nimamofid.persianblog.com

بوی عشق میده. لاجرم بوی غم و شاید نوعی از ناکامی...

امید جمعه 23 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:06 ب.ظ

نمی دونم با چه زبونی ازت تشکر کنم..................
خیلی خیلی خیلی ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد