دنیای اونا


                                         

سه تا بچه. یکیشون از دوتای بقیه کوچیک تر. لاغر تر و مظلوم تر با چشمایی که وقتی میخنده میشن دو تا خط اریب. اون دوتا بزرگترا قلدر و زور گو. و یکم تپلی. قلدرا توپ بازی میکنن. مظلومه رد میشه. توپ میفته سمتش. چشماش برق میزنه که شاید بتونه با قلدرا دوست بشه. توپو بر میداره و می ایسته سر جاش یکی از قلدرا که راه راه سفید و قرمز تنشه میاد سمتش و میترسونتش. قلدرا بهش میخندن.کتکش میزنن. بغضش میگیره اما گریه نمیکنه. میره خونه. یه مرد اونجا منتظرشه. مرد قوی یه کیسه پر از یخ روی کبودی صورتش میذاره و براش حرف میزنه. با هم ورزش میکنن که بتونه از پس همه، خودش بر بیاد که این دفه حتی بغضم نکنه...
قلدرا توپ بازی میکنن. مظلومه رد میشه. توپ میفته سمتش. چشماش برق میزنه که بتونه خودی نشون بده. توپو برمیداره و می ایسته سر جاش. یکی از قلدرا که سفید تنشه میاد توپو میندازه زمین و دستشو میگیره و میپیچونه. اما نمیتونه خمش کنه. ناچار میشه لبخند بزنه و اون یکی قلدره که راه راه سفید و قرمز تنشه از تعجب ماتش میبره. لبخند دوباره ی مظلومه قلدرا رو به خودشون میاره. حالا دیگه چشماش شدن دو تا خط اریب. مظلومه توپو از زمین برمیداره و پرت میکنه هوا . قلدرا هم لبخند میزنن.
 

انا اصبت بالزکام!!

                                                                     
                                                                   
سرم درد میکنه. همه چیزو دو تا میبینم! اگه یکم چشمامو رو هم فشار بدم، برای دو سه ثانیه خوب میبینم اما بعدش دوباره همه چی تیکه پاره میشه. چشم چپ و سوراخ چپ بینیم آبریزش شدید پیدا کرده. ده دقیقه یه بار هم یه جفت عطسه میزنم. دهنم بی مزه ست هر چی میخورم مزه ش عوض نمیشه. فکرم گیج میره! همه ش تصویر دوشیزه بلوم با چهره ای که خودم ازش ساختم جلوی نظرمه. من اسمشو میذارم فرشته ی روی شیروانی! با یه لباس سفید و موهای طلایی و دستهای ظریف. و نمیدونم چرا دستهاش توی خیالم از سرما سرخ شده... شاید بخاطر اینه که هر وقت میشنوم یا میخونم که کسی لباس میشوره، یه حوض با آب سرد توی ذهنم مجسم میشه. خب پر بیراه هم نیست. فرشته ی روی شیروانی رختشوی نمیتونه از ماشین لباسشویی استفاده کنه! پس آره دستاش از سرما سرخه! راستی چه شغل دلپذیری! فکرش رو بکن ارباب رجوعهایت فرشته ها باشند! من اگر بودم حقوق هم نمیخواستم! حتی حاضر بودم جای اون جوانک خل وضع باشم و یکی از لباسهای در رفته از روی بند رخت را کش برم و بپوشم! فکر نمیکنم کسی شک میکرد چون من خودم هم لباسهایم را تمیز نگه میدارم! اما این کار را نمیکنم . کش رفتن لباس رو میگم! شاید اون فرشته ی لباس از دست داده بلایی سر آن جوانک بیاورد! باید از خالقش پرسید... راستی کسی پشت بام اجاره ای سراغ ندارد؟ با ستاره و بی ماه یا بی ستاره و با ماه! فرقی ندارد مهم اینست که چراغ داشته باشد . چه یکدانه بزرگ چه چند تا کوچک! بقول یک آدم قدیمی با فاکتور از نبودن: بودن. مسئله اینست! 
حالا تو ای خدای دوشیزه بلوم ، اگر باز هم بین سطرهای نوشته هایت جایی برای فرشته ی رختشوی پیدا شد، راهش بده که سخت انتظار نوشته شدن را میکشد...
...  گاهی که سرما میخورم فکرم گیج میره مثل همین حالا! و بدترین قسمت سرماخوردگی جاییه که از خواب بیدار میشی و احساس میکنی سرت، بزرگترین جسمیه که تا حالا با خودت حمل کردی!

روزهای نو!

                                                  

دوست دارم بنویسم. دوست داشتم سرم شلوغ باشه و نتونم بنویسم! آدمیزادم مخلوق عجیبیه ها! به محض از دست دادن چیزی دلتنگش میشه! و زمانی که بدستش میاره از یاد میبردش... روزای متعادلی رو بعد از چند روز سخت میگذرونم. مامانم توی هفته ی پیش مریض شد و سه روز توی بیمارستان بستری بود. اون سه روز خونه خیلی خالی و غمگین بود و از سه شب یه شبش رو خونه تنها بودم و دوباره فهمیدم که اگه تنها بمونم میمیرم. مامانم پنج شنبه ظهر اومد اما هنوز خوابیده... براش توی این شبها دعا کنید تا زودتر خوب خوب بشه.امروز رفتم توی تختش و حدود یه ساعت و نیم بغلش خوابیدم عجیب بود چون من توی روز نمیتونم بخوابم اما تا خوابیدم بغل مامانم ده دقیقه نشده بود که خوابم برد. تمام خستگیم در رفت و میتونم تا خود صبح بیدار بمونم!

شدیداً دلم یه کافی شاپ دسته جمعی میخواد. تاریک باشه بهتره توشم دود زیاد باشه تا خرخره هم بستنی شاتوتی بخورم و از هر دری حرف بزنم تا این یه ماهو جبران کنم.بعدشم هوا اونقد سرد باشه که حرف میزنیم بخار از دهنمون بیاد بیرون. بعدشم زمین خیس باشه تا عکس همه ی چراغا کف خیابون بیفته. بعدشم هوا صاف بشه ماهو ببینیم بعد از سرما چنان فریز بشیم که مجبور بشیم برگردیم خونه! هر چند ماها پر رو تر از این حرفاییم! اما خب فعلاً شنبه ها و دوشنبه ها ساعت هشتو نیم شبو بچسب که اوووونهمه راه باید تا خونه بیام! خسته و مرده بگیرم بخوابم تا فردا ! خب! لطفش به همین چیزاس دیگه! اگه اینا نباشه که چه فرقی دارم با دو سه ماه قبلم؟

گاهی شدیداً دچار خود کم بینی میشم این حس زمانی به سراغم میاد که تلاش اطرافیانم رو میبینم اما توی شرایط خاص زمانی پیش میاد که میبینم با نصف اون تلاش، همون جایگاه رو دارم ، خب حسم یکم التیام پیدا میکنه اما این احساسو پیدا میکنم که ممکنه یه جایی ضررشو ببینم... (خودمم نفهمیدم چی شد!) اما نتیجه اش این میشه که فعلاً همه چیز رو به راهه. ملالی نیست جز دوری شما. بیشتر میام اینوری. قول.

اندیشه ی نو در راه است. نور از تاریکی بر میآید.