پریشب در غلط های ده دقیقه ای قبل از خواب بودم و فکرم مثل همیشه جاهایی دور از اینجا بسر میبرد. به حالت جنینی و به پهلوی راست و رو به دیوار خوابیده بودم. من بودم و تاریکی محض. و خیالهای گاه به گاه. ... هنوز نمیدانم خیال بود یا حقیقت. اتاقم بسیار سرد است و تا به خواب نروم این سرما فراموش نمیشود. بدون حرکت و صدایی احساس کردم کسی به حالت خودم ، پشتم خوابید. مو هایم را کنار زد و سرش را بین سر و شانه ام گذاشت. زبری چیزی را روی صورتم حس کردم و نفسم حبس شد. قدرت حرکت نداشتم و میدان دیدم فقط اجازه ی دیدن یک تیرگی را میداد که همان سر آقای مهمان بود. رو انداز را همیشه تا گلو بالا میکشم . دستهایش را ندیدم که آرام دور کمرم حلقه شدند.دیگر سرمایی نبود. نفس مهمان به جایی جلوتر از صورتم روی بالش میخورد و تنها هرم گرمایش نصیب من میشد. احساس میکردم چشمهایش را بسته است. حتی قدرت نداشتم دستانم را برای لمس دستهایش پایین ببرم. کمی ترسیده بودم. ولی گرمای قابل اطمینانی تنم را پر کرده بود. آنقدر قابل اطمینان که میتوانستم به مهمان و همخوابی اش فکر نکنم .با بسته شدن چشمهایم به آرامی سرش را از جایی که پیدا کرده بود برداشت و دستها هم به آرامی از کمرم جدا شدند. نتوانستم ببینم مهمان چطور بدون اینکه نسیم سردی به کمرم بخورد، رو انداز را بالا زد و رفت.


امروز برگ جدیدی باز شد. و "چه اهمیتی دارد" سر برگ آن بود! اتفاق که زیاد می افتد. اما به ندرت دست آدم را در کاسه ی انار خشک میکند. انگشتانم از آب انار سرخند و چه اهمیتی دارد که با کثافت کاری تایپ کنم. و همه جا رد انگشتان سرخم بماند؟

شبی که بخار از دهن در میومد

                          

                                                  
                                                        
- من میترسم.
- مهم نیست مهم اینه که بتونیم ماهی دو بار ماهو کامل ببینیم.
- میدونی؟ پدر بزرگم میگفت وقتی ماه کامل میشه مغز آدم به جوش میاد برای همین هیچ وقت ماه کامل رو تماشا نمیکردم.
- هنوزم ماهو نگاه نمیکنی؟
- یعنی تو تضمین میکنی که مغزم نمیجوشه؟
- نمیدونم ...  راستی پس اون ماههای کاملی که توی نقاشیات میکشیدی از کجا میاوردی؟
- خب... (سرش رو عین احمق ها میخارونه) توی تلویزیون دیدم.
- توی تلویزیون اینجا که نشون نمیده.
- شاید میترسن از پشت شیشه ی تلویزیونم مغزمون بجوشه.
- مزخرف نگو. مغز که نمیجوشه. میدونی ... فردا شب ماه کامل میشه.
- تو تضمین میکنی اگه بهش نگاه کنم مغزم نمیجوشه؟
- معلومه که آره... 
- دوست دارم اون رادیوی لعنتی رو توی سرت خرد کنم.
- میدونستم نظرت راجع به من عوض نشده.

پاشد رفت.