دیشب توی جمعی بودیم. و قرار بود یه نفر یه موسیقی بذاره و بقیه حدس بزنیم که مال کدوم منطقه از دنیاست. موسیقی پخش شد. ریتمش چیز عجیبی بود . خیلی آروم و آسمانی بود و صدای خواننده که آخرم تشخیص ندادم زن بود یا مرد، جزو موسیقی شده بود و بدون دونستن معنی بطور کامل میشد ازش بهره برد. آهنگ که تموم شد هر کدوم یه حدسی زدیم و بعد سر آسیایی بودن موسیقی به توافق رسیدیم!
اما آخر کاشف به عمل اومد که موسیقی یونانی بوده. واقعن عجیب بود. ریتم کاملن شرقی و اون طرز خوندن با صدای محزون که خاص شرقی هاست، ذهن ما رو به اون سمت منحرف کرد... اما خیلی لذت بخش بود. من هنوز تو جو اون موسیقیه هستم!
دیشب یه اتفاق خیلی بد هم افتاد! من فکر میکنم پونزده سالم بود که این جمله رو یه جا خوندم که میگه: انسانها فرشتگانی هستند با یک بال، که تنها زمانی میتوانند پرواز کنند که یکدیگر را در آغوش بگیرند. توی همون جمعی که با هم موسیقی گوش دادیم از هر کس خواسته شد تا یه جمله ی قصار بگه. منهم اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود. با اعتماد به نفس و شمرده گفتمش. اما آقای owner گفت که این جمله به شدت رمانتیکه و به درد دفتر خاطرات با شمع و گل و پروانه میخوره. اما من هنوز نظر خودمو دارم و میگم که این جمله از جهاتی میتونه خیلی تلخ باشه... که اگه به فلسفه ش معتقد باشی تنهایی هیچ کاری از دستت بر نمیاد. اما اینا رو اونجا نگفتم چون دلم نمیخواست جمله ای که زمانی همچین تاثیری روم گذاشته حالا مخدوش بشه.
به هر حال که میگن جوونا چرا خودکشی میکنن...
چه خوشگل شدی امشب.


* پشت کوههای دور و برکه های زیبا و جادوویی شهری بود که فرشته ها بر فراز آن در پرواز بودند. مردم این شهر لباسهای سفید بر تن میکردند و فرشته ها نام این شهر را سرزمین مردم سفید پوش گذاشته بودند. درختان سبز و بلند، گلهای رنگارنگ، جویهای روان و ساختمانهای بزرگ و کوچک داشت و مردم از زندگی در کنار هم راضی بودند و پادشاه و ملکه مردم را دوست داشتند. آنها هم لباس سفید بر تن میکردند.
پادشاه بدجنس سرزمین مردم سیاه پوش در قلعه اش به آنها فکر میکرد. او میخواست بچه ها را از بین ببرد و از پدر و مادرهایشان کار بکشد. او به مردم توجهی نمیکرد و بچه ها تا زمان بزرگ شدن حق خارج شدن از خانه هایشان را نداشتند.همه ی مردم لباسهای سیاه بر تن داشتند... فرمانروا روزی عزمش را جزم کرد تا به سرزمین مردم سفید پوش حمله کند و پادشاه و ملکه ی محبوب را دار بزند. و از این فکر لبخند میزد. به اینکه آیا باید فرمانروا را خیلی زورگو و ضحاک بدانم یا این خواسته را بعنوان حق طبیعی او بپذیرم فکر نمیکنم. چون حالشو ندارم. فرمانروا با لشکری از مردم که به ناچار با او همراهای میکردند راهی سرزمین مردم سفید پوش شد. آنها شبها و روزهای زیادی در راه بودند و اسبهای بسیاری تلف شدند تا از راههای پر پیچ و خم و کوهستانهای سرد سرزمین مردم سیاه پوش گذشتند. آخرین کوهها را پشت سر گذاشتند و بسیاری از مردم بودند که برای نخستین بار آفتاب را میدیدند.
آنها مجذوب سرزمین خوش آب و هوا شده بودند اما هنوز راه زیادی تا مقصد باقی بود و پادشاه هنوز نمیدید که آنها لبخند میزنند و زنها و مرد ها دستهایشان را به هم داده اند و زیر لب آواز میخوانند.
دختری سالها بود که در نقطه ای از آن دشت پهناور بزی را میدوشید. و گاه برای رهگذران دست تکان میداد. سطل هیچگاه پر نمیشد. کسی چه میداند شاید او عقوبت گناهی را میکشید... گیس های دختر در این سالها به اندازه ی رودخانه ها بلند شده بودند.

دلم نمیخواد فرمانروای سرزمین مردم سیاه پوش عاشق این دخترک شیر دوش بش و سیصد سال با خوبی و خوشی با هم زندگی کننه. دلمم نمیخواد فرمانروای سرزمین سیاه پوش به سرزمین مردم سفید پوش حمله کنه و همه چیزو نابود کنه. پس ولشون میکنم وسط همون دشت. بیخیال.

*دستکشای ظرفشوییمون به گمونم فاسد شدن. دستت که باشه و با آب داغ کار کنی دستات چسبونک میشه.

* این اسباب بازی فروشیه سر پالیزی آخر منو دیوونه میکنه. یهو میبینی جلوت سی چهل تا ببعی توی جعبه چوبی نشستن از بزرگ به کوچیک چار چشمی زل زدن بهت!

* مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد .... اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد

*انار شب یلدا باید شیرین باشه نه ترش.

*بیاید یه پتیشن درست کنیم بگیم تاکسی های سید خندان - شهرک امید رو دوباره بذارن تا بعضیا مجبور نباشن چهار تا تاکسی سوار بشن!

*دختره رو ولش کنی تا صب میخواد زر بزنه.

*همشو خوندی؟! ای خالی بند.

*خدافظ.