خونه شده صحنه ی درگیری های من و مامان. خب حرف همو نمیفهمیم چاره چیه؟ بیشتر از دو دقیقه نمیتونیم کنار هم دووم بیاریم. فوری دعوامون میشه.نمیدونم شایدم تقصیر من باشه! اما الآن تشخیصم اینه که حق با منه! به من اجازه ی متولد شدن نمیده. من الآن با پنج سال پیشم خیلی فرق دارم. مامان خواهش میکنم اینو بفهم. شما که به من آزادی عمل توی هر کاری رو دادی، ایندفعه چرا اینجوری میکنی؟ آخه حرف حسابت چیه؟؟؟
تو که برای من هم بابا بودی هم مامان، خواهش میکنم بفهم که نمیخوام حتی خم به ابروت بیفته. با من به ازین باش!
مامان ... معذرت میخوام ... تو یه فرشته ای. میدونم چند سال دیگه ممکنه به این نتیجه برسم که حق با تو بوده. اما ... من
الآن میخوام زندگی کنم ...
با یکی حرف میزدم میگفت یه دوره داره و تموم میشه. اما من میگم این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست. روابط از اون چیزی که فکر میکردم خراب تر شده... خب مامانمه دوسش دارم. دوست ندارم روی حرفش حرف بزنم . اما کاش بدونه که به بعضی درخواستاش نمیشه نه نگفت...
***
اَه . این پسره ی ... هم
وبلاگ نازنین منو تعطیل کرد . آخه خیلی زور داره آدم دو تا دلخوشی توی زندگیش داشته باشه ، یکیشو بیان راحت ازش بگیرن کاریم از دستش بر نیاد... اگه طرف آدم حسابی بود دلم نمیسوخت...
ببین نامرد حیف که اونور ایرانی وگرنه بلایی به سرت میاوردم که همیشه یادت بمونه. فعلاْ حوصلتو ندارم.