امروز جشن تولد نگاره . نگار خواهر زاده ی منه که وارد پنج سالگی میشه.
از صبح سرم شلوغ هست و نیست ... نمیتونم فکرمو متمرکز کنم. آخه بیست و نهم تولد امید هم هست... داشتم براش یه کارت طراحی میکردم ، فکر میکنم خوشش بیاد یعنی امیدوارم...
جشن تولد چیز جالبیه . به نظرم هرچی سن آدم بالاتر میره ارزش اینکه روز تولد آدم یاد بقیه بمونه بیشتر میشه ... حتی من فکر میکنم برای سن چهل سال به بالا ضرورت پیدا میکنه برای اینکه به اون آدم میل به زندگی تزریق بشه . ما تصمیم داریم سال دیگه سالگرد پنجاه سالگی مامانمو براش جشن بگیریم. برای اینهمه زحمتی که کشیده برامون این خیلی کار کوچیکیه...
من برای نگار یه دونه ساعت دیواری فانتزی گرفتم . این یعنی مصیبت ترین هدیه! از حالا گذشت زمانو میزنه تو سر بچه ، هر چند فکر نمیکنم چیزی از این حرفا بفهمه... کاش هیچوقت هم نفهمه... از اون جایی که هیچکدوم از کارای من توی زمانی که باید انجام نمیشه ، الان که من دارم این اراجیفو مینویسم همه رفتن خونه ی خواهرم و من باید تنها برم . این نمیتونه زیاد نگران کننده باشه چون خونشون کوچه بالایی خودمونه!
نگار فعلا نمی تونه بخونه وگرنه اینجا براش یه پیام تبریک میذاشتم . به هر حال که امیدوارم مثل خاله مهنازت نشی بچه جون.
یه جمله شنیده بودم که میگفت بد بینی یعنی غصه خوردن بر مصیبت هایی که شاید هرگز رخ ندهند... اما حالا من غصه رو به انتها میرسونم و میگم که بد بینی خودش بزرگ ترین مصیبته.
مصیبت بزرگ تر اینه که چشماتو باز کنی ببینی دلیلی برای بد بینی وجود نداره چون هر چیزی که ازش فرار میکردی حالا شده بخش بزرگ زندگیت...
خوشبینانه ترین جمله ای که میتونم بگم اینه که
تا اونجایی که نفس دارم سعی میکنم از بدیها فرار کنم
و تا اونجایی که فکر داشته باشم ... این برای خوشحال بودن کافیه؟
***
پ.ن : یه رفیق سایبر چقدر میتونه با معرفت باشه؟ اینقدر؟