کلی برنامه ریزی کردیم. مرام گذاشتیم. رفتیم اومدیم . از استرس مردیم. کلی پیاده شدیم. گرما کشیدیم. معطل شدیم... نزدیک بود یه سوتی گنده همشو خراب کنه. آمده بود بلایی ولی به خیر گذشت! ...
دیروز تمام محاسباتم به هم ریخت با کمبود بودجه ی شدید مواجه شدم. ظرف چند روز نصف بودجه رو (به معنی واقعی) حروم کردم. در این لحظاته که آدم احساس درماندگی میکنه. آخه اونقد دور و بریا زیاد هستن که توی هر ماه لااقل یه تولد داریم.حالا مرداد که دیگه خدا بده برکت امسال روز مادرم اضافه شده بهش... چه میشه کرد دیگه...
امروز مامانمو مریم بین مدارک دنبال چیزی میگشتن من برای اولین بار یه برگ چک با دست خط بابامو دیدم. امضاش برام غریب بود. خیلی بی مزه اس که آدم از باباش هیچ تصوری نداشته باشه... من این وسط چیکاره بیدم زنگوله ی پای تابوت؟!
راستی من حالم از آدمای لاشخور صفت به هم میخوره...
** پ.ن: چقدر امروز من از این شاخه به اون شاخه پریدم! پس یه عکس بی ربط هم میذارم که تکمیل بشه.