آزمودم عقل دور اندیش را  

بعد از این دیوانه سازم خویش را




** سیاه روشن ازتون ممنونم .  حرفاتون به من قوت قلب میده . شاید به خاطر حس همذات پنداری که گفته بودید خودتونم تجربه حس الآن منو دارید ... و یا به خاطر اینکه در حال حاضر کسی نمیفهمه یا من نمیذارم  بفهمه که روزای سختی رو میگذرونم در نتیجه کسی حتی بهم نمیگه حالت چطوره؟ ...


مسخرس!



Goodbye Daddy...
  

فکر میکردم که تعطیل شدن موقتی بلاگ اسکای باعث عوض شدن خیلی چیزایی که نمیدونم چی بودن بشه . اما خب نشد...
 حالا نوشتن بدون کامنت رو تجربه میکنیم . نوشتن با اعتماد به نفس بیشتر بدون فکر اینکه ممکنه یه خراب کار بیاد ...بزنه به  شخصیتت و بره پی کارش. نه اینکه از نظرات بترسم نه! اما ... شاید از این به بعد دیگه برای چرت و پرتام نظز خواهی نذارم . گفتم شاید!!
 خب مثل همه چیز دیگه از اینم میترسم .یادته گفتم میخوام پوست بندازم ؟ اما اون پوست منو انداخت. بد جوریم انداخت . درست زمانی که میخواستم ازش جدا بشم . کاری ترین ضربه رو به من زد . الان چند روزی میشه که پخش زمین شدم و نتونستم خودمو تکون بدم . لعنتی... هر روزم از روز قبلی قشنگ تره !!!!! اونقد قشنگ که حالم از خودم و روزام بهم میخوره.

زمان...زمان...زمان...گذشت زمان... که چی؟ آخرش که چی؟ نمیدونم شاید یه زمانی همه چی خوب بشه و به این حرفا بخندم اما الآن مدت هاست منتظر اون روزای خوبم. من از خودم بدم میاد چون دیگه هیچی توی زندگی نمیتونه برام بشه یه دغدغه. حالا میخواد اونور دنیا ، اینورشو بترکونه میخواد نترکونه . میخواد لاله و لادن بمیرن میخواد نمیرن چه فرقی میکنه... میخواد من حالم خوب باشه یا بد...! اینکه نه برای من، برای هیچکس فرقی نمیکنه. بیخیال... اگه حوصله ات کشیده و تا اینجا رو خوندی... خیلی آدم باحالی هستی چون خیلی ها معتقدن که خوندن غصه ی کسی روحیه ی آدمو خراب میکنه...

فردا پونزدهمین سالگرد مرگ بابامه. میگن بابام مرد خیلی خوبی بوده... من حتی صداشو هم یادم نمیاد.