صادقانه میگم که موضوع این پستمو دزدیدم.
البته میشه گفت توی این روزا نوشتن راجع به پاییز اپیدمی میشه... حالا بگذریم. اما خب ببخشید دیگه...
همیشه زمانی که اولین روز مدرسه میشد دلم میخواست مدرسه نرم. اما حتی یه بارم برام پیش نیومد و عین بچه ی آدم سرمو مینداختم پایین و میرفتم سر کلاس. دیروز حمید خواهر زاده م رفت مدرسه کلاس سوم. کتاباشونو هم بهشون داده بودن و با چه ولعی تا رسید خونه ی ما شروع کرد به مشق نوشتن. این خانواده ی آقای هاشمی هم که خیال پیر شدن ندارن! بیست سی ساله هر سال از کازرون میرن نیشابور(؟) عجب حوصله ای دارنا ! :)) خلاصه هنوزم از بوی روز اول مدرسه حالم بهم میخوره. اصلاْ میونه ی خوبی با پاییز ندارم. یه غم پنهون با خودش میاره. که آدم هر چقدرم که بخواد سرحال باشه باز یه رخوت خاصی توش هست. کوتاه شدن روزها انگار که دنبالشون کردن. بیحال شدن آفتاب و هوایی که بقول مامانم دزده! راستم میگه. من همیشه توی پاییز سرما میخورم.
کاش هوا زودتر سرد سرد بشه.من حوصله ی پاییز و ندارم. پاییز پر از مرگه. مرگ برگای سبز و رسیده. نمیدونم این باد پاییز چه خاصیتی داره که با یه فوت دونه دونه برگا رو میکشه... و از زمین براشون یه گور دسته جمعی درست میکنه و جالبش اینه که همون برگا میشن مایه ی تقویت همون درخت و برگای سال دیگه... راستی یادم نبود که اینجا شب به شب برگارو جارو میکنن و میبرن...
خیلی ها هم با من مخالفن و پاییز رو دست دارن. اولیش آقای اخوان ثالث خدا بیامرز که چه تو دهنی تمیزی به من زده!
باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟
باغ بی برگی ... خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز...
خب... هر کس یه نظری داره! راستی مبعث پیامبر رو به همه ی دوستایی که بهش اعتقاد دارن تبریک میگم. من همیشه با خودم فکر میکردم که حضرت محمد عجب پدر معرکه و مهربونی میتونسته باشه؟ نه؟
چشمام به یه جا خیره میمونه تا خشک میشه و من قدرت پلک زدن ندارم.دستام سرد میشه ، سرد سرد . کف اتاق به نظرم چقدر داغ میاد در مقایسه با دستام... نور چراغ اتاق کم و زیاد میشه. ترجیح میدم خاموشش کنم. نور مانیتور ثابت توی اتاقه و پرده ها با باد کولر تکون میخورن .چشمامو میبندم چشمام اول میسوزه بعد یکم اشک ازشون میاد. پاهام خواب میرن . اگه تکونشون بدم انگار دارن تمام رگهای تنمو میکشن بیرون. پای چپم بیشتر. معده ام درد میکنه و تکیه دادن به دیوار سرد دردمو تشدید میکنه و نفسمو بند میاره. ساعت سه و نیم نصفه شبه و دیگه هیچ صدایی از هیچ کس در نمیاد. خواب هم انگار اینورا سر نمیزنه.
نمیدونم چرا توی مواقع بیخوابی بیچارگیهای جوامع مختلف بشری (!) از بدبختیهای خود آدم زودتر توی ذهن میاد.حال فکر کردن به بد بختیو ندارم. جدیداْ به خودم یاد دادم به این فکر کنم که ممکنه توی یه لحظه از زندگی به یه آدم خوب کمک کنم! پس همچین بی هدف هم آفریده نشدم. از خدا مرگ زود رس هم نمیخوام. تارک وبلاگ هم نمیخوام بشم. اصلاْ توی این لحظه نمیخوام حتی فکر کنم.
به سختی خودمو از روی زمین سرد و کمرم رو از دیوار سرد میکنم و میخوام پاشم . یادم رفته که پام خواب رفته بود و حالا داره مرحله ی بی حسی رو طی میکنه. پای چپم روی زمین بند نمیشه و بی صدا میافتم روی تخت. یه لحظه این فکر از سرم رد شد که اگه به جای تخت روی کف اتاق افتاده بدم ممکن بود چه صدایی تولید بشه! و ممکن بود مامان چقدر بترسه ...
یاد پیرمردی که دیروز دیدم می افتم. دو تا بستنی توی یه دستش بود و یه عصا توی دست دیگش. و به سختی داشت سر بالایی کوچه رو میرفت بالا. به کسی فکر میکنم که این بستنی برای اون خریده شده و به حالش حسرت میخورم. باید قدر همچین چیزی رو بدونه... یه بستنی به اضافه تلاش پیرمرد برای بالا رفتن از سر بالایی و حتی نفس کشیدن...
معده ام دوباره میسوزه و یادم میاد که اینجور مواقع مامانم بهم یه تیکه نبات میده... آروم و پاورچین میرم به آشپزخونه و از توی کابینت یه تیکه نبات کوچیک بر میدارم. در کابینت در میره و با صدا میخوره بهم. چند ثانیه خشکم میزنه. اما انگار مامان بیدار نشد... خب خدا رو شکر. بر میگردم به اتاق خودم.توی راه برگشت کولر رو هم به قتل میرسونم. با خاموش شدن مانیتور اتاق دوباره توی تاریکی غلیظ و چشبناک فرو میره. مسیر رو بلدم. دراز میکشم روی تخت. هیچ وقت نتونستم صبر کنم تا نبات آب بشه. نبات رو میجوم و چشمامو روی هم میذارم. خواب چقدر زود به سراغم میاد ...