از بیخوابی تا خواب



چشمام به یه جا خیره میمونه تا خشک میشه و من قدرت پلک زدن ندارم.دستام سرد میشه ، سرد سرد . کف اتاق به نظرم چقدر داغ میاد در مقایسه با دستام... نور چراغ اتاق کم و زیاد میشه. ترجیح میدم خاموشش کنم. نور مانیتور ثابت توی اتاقه و پرده ها با باد کولر تکون میخورن .چشمامو میبندم چشمام اول میسوزه بعد یکم اشک ازشون میاد. پاهام خواب میرن . اگه تکونشون بدم انگار دارن تمام رگهای تنمو میکشن بیرون. پای چپم بیشتر. معده ام درد میکنه و تکیه دادن به دیوار سرد دردمو تشدید میکنه و نفسمو بند میاره. ساعت سه و نیم نصفه شبه و دیگه هیچ صدایی از هیچ کس در نمیاد. خواب هم انگار اینورا سر نمیزنه.
نمیدونم چرا توی مواقع بیخوابی بیچارگیهای جوامع مختلف بشری (!) از بدبختیهای خود آدم زودتر توی ذهن میاد.حال فکر کردن به بد بختیو ندارم. جدیداْ به خودم یاد دادم به این فکر کنم که ممکنه توی یه لحظه از زندگی به یه آدم خوب کمک کنم! پس همچین بی هدف هم آفریده نشدم. از خدا مرگ زود رس هم نمیخوام. تارک وبلاگ هم نمیخوام بشم. اصلاْ توی این لحظه نمیخوام حتی فکر کنم.
به سختی خودمو از روی زمین سرد و کمرم رو از دیوار سرد میکنم و میخوام پاشم . یادم رفته که پام خواب رفته بود و حالا داره مرحله ی بی حسی رو طی میکنه. پای چپم روی زمین بند نمیشه و بی صدا میافتم روی تخت. یه لحظه این فکر از سرم رد شد که اگه به جای تخت روی کف اتاق افتاده بدم ممکن بود چه صدایی تولید بشه! و ممکن بود مامان چقدر بترسه ...

یاد پیرمردی که دیروز دیدم می افتم. دو تا بستنی توی یه دستش بود و یه عصا توی دست دیگش. و به سختی داشت سر بالایی کوچه رو میرفت بالا. به کسی فکر میکنم که این بستنی برای اون خریده شده و به حالش حسرت میخورم. باید قدر همچین چیزی رو بدونه... یه بستنی به اضافه تلاش پیرمرد برای بالا رفتن از سر بالایی و حتی نفس کشیدن...

معده ام دوباره میسوزه و یادم میاد که اینجور مواقع مامانم بهم یه تیکه نبات میده... آروم و پاورچین میرم به آشپزخونه و از توی کابینت یه تیکه نبات کوچیک بر میدارم. در کابینت در میره و با صدا میخوره بهم. چند ثانیه خشکم میزنه. اما انگار مامان بیدار نشد... خب خدا رو شکر. بر میگردم به اتاق خودم.توی راه برگشت کولر رو هم به قتل میرسونم. با خاموش شدن مانیتور اتاق دوباره توی تاریکی غلیظ و چشبناک فرو میره. مسیر رو بلدم. دراز میکشم روی تخت. هیچ وقت نتونستم صبر کنم تا نبات آب بشه. نبات رو میجوم و چشمامو روی هم میذارم. خواب چقدر زود به سراغم میاد ...

نظرات 21 + ارسال نظر
دیوانه شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:31 ب.ظ http://www.divane.blogsky.com

پس تو هم مثل من بعضی وقتها مرگ زود رس می خواهی .
چرا ما باید اینقدر غرق شیم .
من تمام عمرم به اید اینکه دیگرانی هستند و من خودم را وقف آنها می کنم و با دوست داشتن همه بزرگ شدم و این شد هدفم ولی حالا خستم . دیگران یا راهشان را پیدا کرده اند یا اصلا به من توجهی نمی کنند . دیگر فکر می کنم خیچ سودی ندارم . و باید بروم .
به یکجای دور به عمق تنهاییی

هیراد شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:42 ب.ظ http://reybon.persianblog.com

سلام
بهتر نیست کمی شاد باشی.

صنم شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:59 ب.ظ http://mylove.blogsky.com

سلام

وبلاگ قشنگی داری .................
به منم سر بزن...............

نعش آن بزرگوار شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:56 ب.ظ http://taboot.blogsky.com

سلام با این اوصاف تو هم میای اینجا ولی من میدونم اول میسوزوننت

سمانه شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 09:48 ب.ظ http://asemoonetanha.persianblog.com

وایییییییییییییییییییی....این قدر دلم واسه وبلاگت تنگ شده بود که خدا می دونه ....

هیچکس و نفس شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 10:31 ب.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
واقعا بابت زحماتت ممنون...
انشاالله که بتونیم جبران کنیم.
حس قشنگیه(منظور تنهایی و سکوتِ).

نگار شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 11:02 ب.ظ http://neeggaar.blogsky.com

نگار شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 11:04 ب.ظ

رفیق فاب بیدار شو خواب خوب نیست . تو بیداری بهتر میفهمی دنیا چه خبره

دلقک شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 11:24 ب.ظ

شعرتو گرفتم. ممنون بابت زیباییش. تو نبات خوری باهم مشترکیم. اینجور اشتراکای خیلی جزئی رو خیلی دوست دارم. نوشته ت یه جمله ای داشت که روش گیر کردم. گذاشتم چند لحظه زمان بگذره بعد ادامه بدم. میشه گفت نفسم گرفت. «ممکن بود مامان چقدر بترسه» نه به خاط ترس و نه حتی به خاطر مامان ها. به خاطر نگرانی تو

نیلوفر آبی شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 11:30 ب.ظ http://Parinaaz.blogsky.com

سلام وبلاگت خیلی خوشگله :(

هیچکس یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 01:44 ق.ظ http://hishkas.persianblog

سلام / بلاگت خیلی قشنگه به خاطر اون دو تا پای اون بالا و اسمی که انتخاب کردی ( باید اسم کتاب شل سیلور استاین باشه اگه اشتباه نکنم ) / نوشته ات هم جالب بود ( این احمقانه ترین نظری بود که می شد دربارهء نوشتت داد ولی واقعا فکر می کنم جالب بود هر چند اگه درد معده آزارت داده باشه )

علیرضا یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 10:25 ق.ظ http://bigane.persianblog.com

سلام ... وبلاگ زیبا و مطالب خواندنی داری ... مخصوصا که به حال الان من می‌خوره ... به من هم یه سری بزنی خوشحال میشم ...

سیاهِ روشن یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 02:40 ب.ظ http://www.ghadessi.com

سلام خوشگل خانوم
ایکاش همونجوری که تو نیم خط شیرینی نبات رو با جویدن تمومش کردی این غمهای طول و تفسیر دار رو هم میریختیش تو آرشیو خاطراتت. ایکاش شاد نوشتن هم براحتی نوشتن دردها بود. شاید برای اینه که مواقع ناراحتی یاد دوستامون میفتیم. دوستا حق زیادی نسبت به شادی هامون دارن.

پایدار باشی

قاصدک یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:09 ب.ظ http://www.abrang.blogsky.com

سلام ؛مرسی که به من سر زدی ؛
شبانه های مرا می شود سحر باشی
و می شود که از این نیز خوبتر باشی
تداوم من و دریا و آسمان با تو
همیشگی ست ـ اگر هم تو رهگذر باشی ...

بلاگ بسیار زیبایی داری پر از مطالب خوندنی و جالب ...

موفق باشی دوست من ...

مسیح یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 05:46 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

من اولین باره که میام اینجا

نمی دونم چرا بقیه ی دوستان ازت خواستن غم و غصه رو کنار بزاری ...

من که نکته ی منفی ای تو نوشته هات ندیدم ...

نه مرگ زودرس می خوای نه ... و این خیلی خوبه ...

شاید من زیادی عــــــــادی هستم و از این حرفا سر در نمیارم ...

سربلند و ایرانی باشی .

Lord یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:52 ب.ظ http://www.lostlord.com

این متنت یه تایتل میخواست به اسم از بی خوابی تا خواب
کلا جالب بود وصف کردن صحنه هات با یه تلفیق احساسی (بابا تحلیلگر شدیم رفت)
هر صبح همینا رو تجربه میکنم
البته سعی میکنم اینقدر به این نقاشی های عجق وجق خیره بشم تا خواب بیاد سراغم
ماست هم بی تاثیر نیست
یه لیتر بخوری کار والیوم رو میکنه
ارادت
پاینده باشی تا بعد

انیتا دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 01:00 ق.ظ http://paradox.blogsky.com

سلام.....اینجا چه باحاله!!! حالا آب نباته سوزش معده اتو خوب کرد؟؟ پس تو هم شب بیداری هایی داری!!!! نمی دونم چرا شبا اینقدر ادم خودشو یه شکل و تو یه حال دیگه می بینه... اصلن برای من همه چی همون موقع رنگ می گیره... یه عالمه هم فکر میاد تو کله ام!!!!
اما من یه چیزی رو می خوام بدونم... اینکه هی همه می گن مرگ زودرس، موضوعش چیه؟؟؟ مگه مرگ زودرس و دیررس داره!؟؟!؟

هدی دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 06:37 ق.ظ http://kaghazesefid.blogsky.com

عشق پیرمرد را برای خریدن بستنی در تلاشش به خوبی به رشته تحریر دزآورده ای ....... حال کردم
نظرت درمورد تبادل لینک؟

سیاهِ روشن دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 12:31 ب.ظ http://www.ghadessi.com

سلام دوباره خوندمش...
تمش غمگینه .واقعاْ هست. در جواب مسیح

راستی پای کثیف با پای زشت فرق میکنه. این پاهای اون بالا یه کم زشته...

ببخشید و از متن تبریک قشنگت هم ممنونم

پایدار بمونی خواهر کوچیکه

ابی دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:12 ب.ظ http://3line.blogspot.com

اهوم ... بلاخره اینجا کامنت دار شد .. شایدم من خیلی وقته نیومدم ...بازم می ام .

پدرخونده شنبه 5 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 02:32 ب.ظ http://pedarkhoundeh.blogspot.com

عالی بود. معرکه بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد