روز پدر گذشت و ماهم هی خودمو زدیم به اون راه... هر چی خواستیم بریم بهشت زهرا نشد. نمیدونم چه جوری بود اصلاْ جور نشد. خیلی دلم میخواست برم.
بابا میدونم دیروز همش حواست به ما بود ببینی به یادت هستیم یا نه. آخه مگه میشه به یادت نباشیم؟ما هر چی داریم از زحمتای تو داریم. اون عکس خوشگلتو پاسپارتو کردم که مامان ببره بده قابش کنن... یه قاب طلایی خوشگل، برازنده ی همه ی خوبیهایی که ازت شنیدم.چقد الآن به دستات احتیاج دارم. با اینکه خیلی کوچولو بودم دستاتو یادمه .دو تا دست زمخت مردونه . فقط همین ... تمام تصور من از تو.
میدونی خیلی دلم میخواست الآن بودی...مامان خیلی تنهاست . بعضی شبا فقط منو مامان خونه ایم. بابا ، مامان شبا تنهایی میشینه پای تلویزیون. همصحبتش من نیستم... اون الآن به تو احتیاج داره چرا تنهاش گذاشتی؟ مامان خیلی دوستت داشت...
چرا من نباید هیچی از تو یادم باشه؟ چرا من نباید مثل بقیه حتی یکی از حرفای تو رو هم یادم نیاد؟ بابا ما الآن و توی این سن به تو احتیاج داریم. هر چقدر هم که با هم خوش باشیم جای خالی تو رو همیشه احساس میکنیم.
همیشه با خودم فکر میکنم که وجود یه مرد سن و سال دار توی خونه چه جوری ممکنه باشه؟ اینایی که شب منتظرن تا باباهه از در خونه بیاد تو چه حالی دارن؟ یا پول گرفتن از دست بابا چه مزه ای میتونه داشته باشه؟ همیشه زمانی که مدرسه میرفتم به اونایی که باباهاشون میرسوندشون حسودیم میشد. خیلی حسرتشو کشیدم. اما خم به ابرو نیاوردم . نه من ، هیچ کدوممون. اما الآن میتونیم بفهمیم که اون زمان از چه چیز هایی محروم موندیم. بعضی وقتا دلم میخواد یشینم زار بزنم. اما زمان زار زدن گذشته... مامان ...
امروز نگار و خواهرش خونه ی ما بودن و من همش دلم میخواست که جمعمون از این خیلی بیشتر بود. دلم برای خیلیا تنگ شده که دوست دارم همشونو ببینم. فکر میکنم تا یک ماه دیگه سرم خیلی شلوغ میشه و نمیتونم هر کاری که دلم میخواد بکنم. باید قدر این روزا رو دونست... خیلی خوشحالم از اینکه یه نفر دیگه هست که چیزایی رو که من تجربه میکنم با من توی یه برهه ی زمانی تجربه میکنه و من میتونم باهاش حرف بزنم... از عصبانیت هام . از شادیهام . از لحظه های توصیف نکردنی که با یه حرکت سر به هم بفهمونیم که آره میفهمم چی میگی... خیلی چیزا و اتفاقها هست که اول برای من میفته اما من نمیگم تا خودش ببینه و حس کنه زمانی که وقتش شد خودش برام تعریف میکنه و من چقدر کیف میکنم! مثل روند کامل شدن یه رویداد توی ذهن دو نفر ...
این روزا پس زمینه ی ذهن من شده یه زنجیر کلفت نقره با یه دونه آویز خیلی قشنگ دور گردن تو. این تصویر چند روزه که همش توی ذهنمه. چند روزه نمیتونم صورتتو ببینم. فقط همین زنجیره با گردنت. نمیدونم زمانش کی میرسه اما بالاخره میبینمش اونم توی واقعیت. اگه دیر شد منو ببخش. اما میدونی که هیچ وقت یادم نمیره. آخه بقول « عزیز » زندگی بالا و پایین داره...!
راستی توی لیست اون آدمایی که گفتم دلم براشون تنگ شده تو نفر اول هستی!
تا سه چهار روز دیگه باید از اتاقم نقل مکان کنم یا به وسط هال یا به اتاق مریم . چون قراره اتاقم رنگ بشه. سفید یخچالی. الآن اتاقم آبی تیره اس. رنگشو خیلی دوست دارم اما روشناییش طوریه که دراز مدت چشم رو خیلی خسته میکنه . امروز کشو هامو خالی کردم تا اول اونا رنگ بشن و الآن لباسام توی یه کارتن گوشه ی اتاقه! آوارگی اصلی از چهار روز دیگه به مدت نامعلوم اما حداکثر تا یک هفته آغاز میشه. کامپیوتر رو هم با میزش میذارم زیر پنجره بغل آشپزخونه که لا اقل در طی مدت آوارگی از دنیای مجازی جدا نشم.
جمعه شب مامان یکی از دوستا از مکه اومد. ما رفتیم فرودگاه . البته این دوست از اقوام دور هم هست و ما با خانواده ی اونا و یه سری دیگه دست جمعی رفتیم فرودگاه وای جای همتون خالی بود. واقعاْ تهران از ساعت یک نصفه شب به بعد تازه یه شهر معمولی میشه. هوا خنک و بینهایت عالی بود. خواهرای منم همه مجردی اومده بودن و برگشتنه توی همت یه ماشین بازی شده بود که بیا و ببین ...! توی فرودگاهم که یه از خدا بی خبر یه کارایی کرد که نزدیک بود دنیا و آخرتمونو ببازیم! اما خب با تموم خطرا به کیفش میارزید.
از آیدا کتاب سمفونی مردگان رو گرفتم اما فعلاْ نمیتونم و نمیخوام بخونمش... دوست دارم یه جوری شروعش کنم که دو روزه تموم بشه . اونجوری نباشه که وقتی میرسم به أخرش اولشو یادم رفته باشه... پشت جلدش به نقل از یه هفته نامه ی سویسی نوشته : قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است. خواستم یه لینک بهش بدم اما چیز به درد بخوری پیدا نکردم. حتماْ همین جوریه که گفتن دیگه! نتیجه رو اطلاع میدم!