کاملاْ غیر شخصی!!



اینو خطاب به دوستای جدیدم میگم: من قبلاْ یه جای دیگه مینوشتم... اگه الآن ببینیش فکر میکنی خونه بغلی همین جاست!
 یعنی اون رو یه آدم متخصص ساخته بود اما من سعی کردم که اینو خودم ، از نو و مثل اون بسازم... حالا چقدر موفق بودم دیگه نمیدونم...
 نمیدونم اسم اون کارمو بی خیالی بذارم ، خوشبینی نسبت به یه نا شناس بذارم یا ندونم کاری... منظورم دادن پسورد وبلاگ قبلیم به یه آدمی بود که فکر نمیکنم توی قاموسش  امانت داری معادلی داشته باشه... اون خیلی راحت پسورد رو عوض کرد و گفت که وبلاگتو پس نمیدم ! و من هر کاری برای پس دادنش در حیطه ی توانم کردم اما خب... اون آدم وبلاگ رو تعطیل کرد و تهش نوشت THE END ... من خیالم راحت بود که لاقل دوستای قبلی که به اونجا سر میزنن مطلب عوضی رو از جانب من نمیخونن... حالا گفتن اینا شاید برای خودمم خوشایند نباشه اما امروز رفتم اونجا تا یه نگاهی به در و دیوارش بندازم ، با کمال تعجب دیدم که طرف برداشته اولین و دومین پست من رو دوباره توی وبلاگ گذاشته! واقعاْ نمیفهمم چرا اینکارو میکنه ...
ببین دوست من! حتماْ‌یادت میاد که چی به من گفتی و قرار شد دیگه اون وبلاگو دست کاری نکنی... تو میتونی توی وبلاگ خودت بنویسی که میبینم تعطیلش کردی!! اگه اسم خودتو میذاری هکر که دلم میخواد نیم ساعت بهت بخندم اما من اسمتو میذارم دزد! البته معذرت میخوام... نه معذرتم نمیخوام.


برف

It's Snowing !


توی تابستون همش یاد اون برفه میفتم! تنها شب برفی که من بیدار بودم. صدای هر دونه ی برف رو که روی ایوون میافتاد رو میشنیدم. نور تیر چراغ برق روبروی اتاقم مسیر رقص دونه های برف رو تا پایین نور پردازی میکرد و اون دونه هایی که توی اون روشنایی رویایی پایین میومدن عجب خوش شانس بودن! یک هلهله ی بی صدا . انگار که برفها صدای خودشونو فقط خودشون میشنیدن... از توی تختم دستم رو دراز کردم و پرده رو زدم کنار. آسمون سرخ سرخ بود . رفتم و صورتمو چسبوندم به شیشه ی پنجره. با نفسم شیشه بخارکرد و منم با ولع روش اسم تو رو نوشتم! چقدر بچه گونه و ناب...  رد پای یه گربه روی برفای ایوون مونده بود ... درخت توی کوچه هر وقت قدرتشو جمع میکرد یکم ار بار خودشو سبک میکرد. و برفای نشسته روی زمین رو زخمی میکرد.
یعنی امشب چند تا بچه به عشق آدم برفی خوابیدن؟...
این فکر خیلی زود از ذهنم رد شد.
 دلم نمیخواست برگردم توی تختم. با اینکه خیلی سردم بود کف دستم رو روی شیشه گذاشتم و محو تماشای رقصشون شدم... همه ی چراغای خونه خاموش بود . پرده رو کامل کنار زدم و اومدم نشستم روی تخت... چند روز بعدش نامزدی مریم بود یکم به اون فکر کردم و به اینکه وقتی مریم بره من و مامان چقدر تنها میشیم... دلم نمیخواست به اینم فکر کنم... بالشم رو به جای پاهام گذاشتم و سر و ته توی تخت دراز کشیدم تا بیرونو هم ببینم... سایه ی شاخه های بی برگ و پر برف روی کمد دیواری افتاده بود و دونه های برف هر کدوم به نوبت رقصشون رو توی صحنه ی نور پردازی شده انجام میدادن و بعد برای همیشه روی زمین سرد میخوابیدن. و یادمه که اگه خوش شانس بودم میتونستم تو رو نصفه شب روبروی پنجره ی اتاقم ببینم... 
صبح مثل برف ندیده ها ریختیم توی حیاط و برفا رو بهم زدیم با ته موندشون برای نگار و حمید آدم برفی درست کردیم با هویج و یه خاشاک و یه شال گردن کهنه و یه کلاه تابستونی و آدم برفی به همون قانع بود. پیر مرد آپارتمان روبرویی طبقه ی چهارم هم ما رو نگاه میکرد که بهم گوله برف میزدیم و خدا میدونه که توی ذهنش چی میگذشت ... شاید با دیدن ما خاطره ای یادش اومده بود که باعث اون لبخند کج و آتیش زدن یه سیگار شد...  

راستی کسی تاحالا صدای بارش برف رو شنیده؟ توی یه سکوت مطلق نصفه شب؟


 

ستاره ها

Stars


دیشب خواهر زاده ام میگفت من یه ستاره ای دیدم که هم چشم داشت هم دماغ هم دست هم پا ! هر چی فکر کردم یادم نیومد که تصور کودکی من از ستاره ها چی بوده... شاید منم ستاره ها رو همینجوری میدیدم!‌ اما یادم میاد که یه بار روی پشت بوم خاله ام اینا یه شهاب دیدم و خیلی ترسیدم! آخه پشت بومشون لبه نداشت و کله ی درختای چنار توی کوچه رو میشد لمس کنی... حالا فرض کن از شهابم بترسوننت دیگه خیلی ترسیده بودم.
چند شب پیش همون شبی که مریخ کمترین فاصله رو با زمین داشت ، رفتیم پشت بوم تا مریخ رو ببینیم. من یه خواهر زاده ی دیگه دارم که نه سالشه خیلی ترسو ولی خیلی ادعاش میشه!  ما رفتیم هنوز نرسیده به پشت بوم آقا رنگ و رویی سفید کرده بود که بیا و ببین! بعدشم که هرچی اینور اونورو نگاه کردیم مریخو پیدا نکردیم . توی چند تا کوچه پایین تر از ما هم یه خونه هست که لامپ سر درشون قرمزه... من گفتم حمید خاله یه چیزی میگم نترسیا اونم گفت نه!! نمیترسم . گفتم ببین حمید مریخ افتاده توی کوچه پنجم ...! خلاصه که خیلی ترسید حالا جالبش اینجاس که ازش میپرسی میخوای چیکاره بشی میگه فضانورد... !!! :)) 
از این حمید ترسو که بگذریم هر وقت یه ستاره ای دیدید که چشم و دماغ و دست و پا داشت این نگار مارو هم ببرید ببینه. قول میده بچه ی خوبی باشه!