یه خوان دیگه هم گذشت


 امروز گواهینامه گرفتم. اصلاْ فکرشو نمیکردم که بتونم بار اول هم شهر و هم آئین نامه رو قبول بشم. صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم خب امروز میرم آئین نامه رو امتحان میدم رد میشم و برمیگردم خونه چقدرم برنامه ریزی کردم که فوقش ساعت نه میرسم خونه که کلی کار دارم. امتحان دادم با یه دونه غلط قبول شدم. بعدم رفتم امتحان شهر دادم اونم خوشبختانه قبول شدم. یه دور دو فرمون تمیز زدم که خودم حال کردم!
وقتی امتحان تموم شد از ذوقم از ماشین پریدم پایین که آقای تیمسار صدام کرد و برگه هامو داد دستم و گفت مبارک باشه!

خب عزیزانم امیدوارم هر کس گواهینامه نداره زودتر اقدام کنه و به جمع ما ملحق بشه
(واقعاْ که گواهینامه گرفتن عجب کار مهمیه)

**قبول شدنش خوب بود اما برنامه ریزی هایی که کرده بودم طبق معمول... !

پاهای تمیز!




سخته و دارم خرد شدن عزیز ترینمو میبینم. هر چقدرم که تلاش کنه جلوی من بروی خودش نیاره که چی داره میکشه، بازم من میفهمم.دیگه اشک ریختن های پنهانی تسکینم نمیده نمیتونم منم به روی خودم نیارم. دلم نمیخواد صداشو گرفته بشنوم. دوست ندارم کمرش خم بشه. میخوام مثل همیشه،مثل اون چیزی که همه ازش سراغ دارن، سرش بالا باشه و من مثل همیشه تحسینش کنم. چرا بیخودی منو دلداری میده؟ میدونه از منفعل بودن متنفرم و حال و روز الآنش فقط به من اجازه ی انفعال رو میده . هیچ کاری از دستم بر نمیاد. مثل این میمونه که زندگیتو جلوی روت آتیش بزنن و حتی نتونی داد و فریاد کنی. نمیتونم بشینم و ببینم که روز بروز داره آب میشه. منکه با یه سرفه ش ته دلم خالی میشه و تا خوب نشه منم خوب نمیشم، نمیتونم این چیزا رو تحمل کنم. دلم میخواست میتونستم طوری باشم که بتونه با خیال راحت به من تکیه بده و به چیزی فکر نکنه. حتی حاضرم که پاهاشو روی شونه های من بذاره و بالا بره. میدونی جرات ندارم اینا رو توی روش بگم. چون میدونم که حتی اجازه نمیده حرفم تموم بشه. میدونم اونی که باید نقش تکیه گاه رو داشته باشه اونه اما خب کاش برای مدتی جاهامونو عوض کنیم. چیزی جا به جا نمیشه... گاهی اوقات کلمه ها فقط باعث انزجار آدم از خودش میشه... میدونی زمانی که یه نفر با آدم درد دل میکنه حداقلش اینه که آدم با حرف به طرفش دلداری میده . اما من انقد حرف زدم که دیگه روم نمیشه چیز تکراری بگم... فقط سکوت میکنم و همش نگران اینم که سکوتم به بی اعتنایی تعبیر بشه. امروز یهو بغضش ترکید و من خرد شدم. نفسم حبس شده بود و نمیتونستم حتی یه کلمه حرف بزنم... چی میتونستم بگم؟ بی اختیار گفتم فکرشو نکن. نفسش برید و من گفتم معذرت میخوام حرف خیلی احمقانه ای زدم... چیزی نگفت و من بیشتر به نسنجیده بودن حرفم پی بردم. آخه فکر چیو نکنه؟ زندگیشو؟ کاش میتونستم این وسط باری از روی دوشش کم کنم.اما اون حتی نمیخواد من مشکلش رو با تمام کیفیت ببینم. هیچوقت نخواست غمش رو با من تقسیم کنه... شاید به خاطر خودم... ولی وقتی میبینم سعی میکنه وسط اشکاش هنوز به من زندگی تزریق کنه، میفهمم که دلایل خیلی زیادی برای زندگی کردن وجود داره حتی توی بد ترین شرایط ...

کارهایی که نکردم


                                                            


آره... فکرشو که میکنم میبینم خیلی جا ها کارم درست نبوده. شایدم اکثر جاها کارم درست نبوده. اما خب اگه اون کارا به نظرم درست نبود که انجامشون نمیدادم... چرا از خودم فرار میکردم ... علاقه ی شدیدم به نقاشی رو خفه کردم. همه ی لوازم طراحی مو ته کمد قایم کردم و از تخته شاسی های خالی برای خودم آینه ی دق ساختم. یه نوار کهنه و بی کیفیت که موزیک خالی بود پیدا کرده بودم و مدام اونو گوش میدادم .کار ریچارد کلایدر من بود. بعد ها یکی گفت که ریچارد کلایدر من رو توی مهد کودک ها گوش میدن. ظالمانه از اون هم دست کشیدم. دو تا کار آناتومی که یکی شو با چه عشقی از پشت یه سکه ی کوچیک ایتالیایی کار کرده بودم و یکی دیگه شو از توی کتاب راهنمای موزه ی لوور که از دوستم قرض گرفته بودم کشیده بودم رو از دیوار اتاقم کندم و به جاشون یه کپی از مونالیزا رو چسبوندم. مثل آدمایی که میدونن میخوان بمیرن و عزیز ترین چیزهاشونو جایی میذارن که آسیب نبینن، تمام طراحی هامو توی پوشه های جدا کارتن کردم و گذاشتم جایی که دستم بهشون نرسه. قلم موهای رنگ و روغنم رو بعد از آخرین بار مصرف با نفت نشستم و اونا بعد از مدت کمی از کار افتاده شدند... بزرگترین علاقه م طراحی اونم بطور ایستاده و توی کاغذای بزرگ بود. خیلی اینکارو میکردم. بین میز تحریر و دیوار اتاقم فاصله ی کمی بود که توش یه سه پایه گذاشته بودم. چراغ مطالعه رو تنظیم میکردم و شروع میکردم به کاغذ سیاه کردن. وای که چه لذتی داشت وقتی مداد روی کاغذ جیغ میکشید... خط های ضخیم و قبراق با سایه روشن های ملایم. خط های بریده بریده با حرکت سریع دست و لذت ادامه دادن... گاهی که با مداد نرم روی کاغذ کاهی طراحی میکردم، بعد از تموم شدنش طوری ازش فاصله میگرفتم که نور چراغ دقیقاً از توی خط ها منعکس بشه... چند ثانیه ای بهش نگاه میکردم و بعد چشمامو میبستم و تصویر نگاتیو نقاشی خودم رو پشت پلکم میدیدم. واقعاً احساس خوبی بهم دست میداد... اینو آگاهانه کنار نذاشتم... به مرور زمان وقتی طرحی وجود نداشت اینکار هم از سرم رفت... سعی کردم جهت هنری ذهنم رو متوجه موسیقی کنم. یه ستار خریدم. سه جلسه کلاس رفتم پیش یه استاد نابینا به اسم آقای بختیاری اما نمیدونم چرا ادامه ش ندادم. اون ستار اونقدر توی کمد موند تا فروختمش. هیچوقت ارتباطی که با طراحی برقرار کردم رو نتونستم نسبت به موسیقی ایجاد کنم. هنوزم به نظرم موسیقی هنریه که من باید فقط ازش لذت ببرم. از اینکه نمیتونستم با دوستام راجع به علایقم حرف بزنم عصبی میشدم. و شاید همین کمبود دوستایی از جنس خودم باعث شد همه چیزو بذارم کنار. اما این حتی توجیه خوبی برای خودم هم نیست. همین دو سه ماه پیش وسایل طراحی و گواش و خیلی چیزای دیگه رو با یه لیوان آب آماده گذاشتم دم دست تا هر موقع فکرش از ذهنم رد شد برم سراغش اما هنوز خبری نشده و مامانم لیوان رو از توی اتاقم برد... شاید این یه هشدار باشه. من دوباره باید برم سراغش یا اون باید دوباره بیاد؟ شاید باید یه چیزی توی وجودم دوباره غلیان کنه... نمیدونم ... حالا میفهمم که چه بخش بزرگی از قلبم رو ندید گرفتم... نکنه آبرنگم منو بخاطر لاجون کردنش نبخشه...