برای کسی که نمیخواند.

 

                                                      
چی میتونه خستگیتو از روحت بکشه بیرون؟ دلت میخواد شونه هاتو بمالم؟ دوست داری پاهاتو بذاری توی آب گرم و یه ساعت بشینی تلویزیون نگاه کنی؟ دوست داری بریم پیاده روی؟این خیابون بالاییه رو تازه آسفالت کردن . خلوته جون میده واسه ی قدم زدن. دلت میخواد یه روز کسی کاری به کارت نداشته باشه تا حالت خوب خوب بشه؟ میخوای برات روزنامه بیارم بخونی؟ میخوای با هم sting گوش بدیم؟ میخوای سرتو محکم بکوبم تو دیوار تا همه ی بدی های این یه سال و خورده ای رو یادت بره؟ کیندرشیری میخوری؟ میخوای برات کتاب بخونم؟ اصلاً بیا مثل همیشه هر کلمه ای رو که دوست داری بگو تا منم برات بگم که بعدش بهم بخندی. دوست داری دعا کنم برف بیاد؟ فرداشم آفتابی بشه بریم برف بازی تو منو زیر برفا له کنی؟ دوست داری پنجشنبه صبح ساعت شیش سیگار بکشیم؟ میذاری موهاتو شونه کنم؟ جوراباتو بده برات بشورم. میخوای ببرمت دکتر؟ راستی دیروز دکتر عامری رو توی خیابون دیدم چقدر بدون اون میز ابهتش کم میشه! ساعتت چرا خواب مونده؟ میخوای یه فیلم بذارم با هم ببینیم؟ چای بریزم برات؟ دوست داری برت گردونم به دوازده سال پیش؟ ماکارونی سوخته میخوری؟ دوست داری صورتتو برات اصلاح کنم؟ میخوای اشکاتو پاک کنم؟ ...

کودکی اسفبار من


بچه که بودم ناخنامو میجویدم. نمیدونم علتش چی بود استرس بود یا ترس... یادمه خوابای عجیبم زیاد میدیدم که وقتی از خواب میپریدم تا دست مامانمو نمیگرفتم خوابم نمیبرد. از عدد سه میلیون میترسیدم. همیشه توی خوابام یه هواپیمای خیلی غول پیکر میدیدم که میخواست سه میلیون نفر رو سوار کنه ولی برای من جا نداشت و من یادمه که اون هواپیما با هر سه میلیون مسافر از زمین بلند میشد و فقط من روی زمین میموندم و با داد و فریاد و اشک بالا رفتن اون هواپیمای گنده رو توی آسمونی که اغلب خاکستری بود میدیدم. توی هشت سالگی یه سیاه سرفه ی خیلی سخت گرفتم. سیاه سرفه ی شب! هیچی از مریضیم یادم نیست چون همه ی حمله هاش توی خواب به سراغم میومده اما گاهی که حرفش پیش میاد و برام تعریف میکنن ... خیلی بد بوده و هر لحظه امکان خفگی وجود داشته...توی چهار سال و نیمگی پدرمو از دست دادم همراه با مشکلات متنوع جو زندگی برای یه بچه ی کوچیک توی محیط محکوم به غمزدگی... مشکل مالی تنها چیزی بود که حسش نکردم. اما کمبود های دیگه رو خیلی عمیق حس کردم. معلم کلاس سوم دبستانم روانی بود توی همون دوره بود که ناخن میجویدم و اون معلم که یادمه اسمش خانم امیربیگی بود به خاطر این کار من و بهترین دوست اون سالم سمانه رو تنبیه یا بهتر بگم شکنجه ی روحی میکرد. من درسم خیلی خوب بود اما سر کلاس خیلی فعالیت داشتم و این برای اون معلم پیر قابل تحمل نبود و زمانی که سر کلاس شیطونی میکردم منو میفرستاد که توی نیمکت آخر کلاس بشینم ولی از اونجا نمیتونستم تخته رو ببینم... اون معلم خیلی منو میترسوند و من برای آخرین بار شهامتم رو جمع کردم و به مامانم گفتم... از یاداوری اون روزا حالم بد میشه...نقاشیم نسبت به همسن و سالهام خیلی بهتر بود . همیشه دوست داشتم به مهد کودک یا آمادگی برم اما به این قضیه هیچ وقت به چشم یه نیاز برای من نگاه نشد. از بچگیم هیچ خاطره ی خوبی ندارم. از تاریکی خیلی وحشت داشتم ولی الآن برام ایمن ترین محیط ها جاهایی هستن که تاریکن. پسر خاله ام یه بار منو از سایه ی برگای درخت چنار که روی پنجره ی اتاقش افتاده بود ترسوند و این ترس توی هفت و هشت سالگی با من بود. همه چی دست به دست هم داد تا من یه کودکی فجیع رو بگذرونم.
شنیدم که روانشناسها ریشه ی همه ی رفتار هایی رو که از آدما سر میزنه رو توی بچگیشون جستجو میکنن...