دلم برای تجربه کردن اون لحظه های ناب تنگ شده
... لحظه هایی که قدرت تفکر و حتی عکس
العمل از آدم گرفته میشه... لحظه هایی که آدم اشک توی چشماش جمع میشه... از اون گریه هایی که از خوشی بیش از حده... و پایین اومدن از اون سراشیبی هایی که بقول مامانم انگار پشت پای آدم میزنن! دلم از اون پنجره هایی میخواد که پشتش از اون بارونایی میاد که هر دونه اش یه نعلبکی رو پر میکنه! دلم از اون پنجره هایی میخواد که پشتش وایسیم و باد بپیچه توی موهامون... دلم از اون پشت بومایی میخواد که فقط از روش اون دو تا برج دور که بالاشون دو تا چراغن دیده بشه و من یه جایی همون ورا دست تکون بدم...دلم میخواد دیوارای اتاقم مثل اونموقعها پر از عکس و طرح و حصیر و سفال باشه... ... دلم دریا میخواد ... شمال...

این عکس بابامم که هیچ وقت نمیخواد منو نگاه کنه.

 



یعنی شماها واقعاْ دیگه نمیخواید بنویسید؟؟






به زور نمیشه کسی رو با خودت سر پا نگه داری . اگه افتادن از کنار تو و برنخاستن عادتش بشه دیگه نمیشه کاریش کرد... اگه نگاهش فقط بتونه تا جلوی پاشو ببینه، فاتحه اش خونده اس...
میشه امیدواری رو به کسی تزریق کرد اما از نو ساختن رو نمیشه دیکته کرد...منم نمیخوام مجبورت کنم از نو بسازی... از نو ساختن خیلی چیز ها مستلزم خراب کردن خیلی چیزای دیگست... اما بعضی چیزا فقط باید خراب بشن... ارزش دوباره ساختن رو ندارن.
تویی که اینهمه زحمت کشیدی تا ثمره ی اونو توی روابطت ببینی، وقتی یه بار دیدی که حالیش نشد، ولش کن. ولش کن به امون خدا...  باور کن اونقدرا هم که فکر میکنی سخت نیست... فقط کافیه دیگه از هر فرصتی برای دست و پا کردن چیزی که وجود نداره استفاده نکنی... همین!
اگه هم چیزی رو این وسط از دست دادی فکر کن از اول وجود نداشته... سخته اما چاره ای نیست... سرتو بگیر بالا...  
کاش میشد بعضی ذهنیت ها رو از بین ببریم... کاش از شخصیت های هم توی ذهن هامون پیش فرض نمیساختیم ... کاش هیچ سوء تفاهمی بوجود نمیومد...