دوست قدیمی



دیروز یه دوست رو بعد از مدتها از توی کشو پیدا کردم
. این دوست قدیمی یه برگ کاغذ خیلی کهنه اس. یه صفحه از اون دفتر بزرگ های قدیمی. این ورق کاغذ توی دوره های زمانی نا مشخص دست یه کدوم از ما ها بوده و حالا دو سه سالی میشه که دست منه... البته میتونم بگم به غیر از دقایقی که روش نوشته میشه به کل فراموش شده اس. چیز خاصیم توش نوشته نمیشه فقط هرکسی که مینویسه خودشو معرفی میکنه و تاریخ میزنه و امضا میکنه!
اولین یادداشت رو داداشم روش نوشته توی بهمن ماه شصت و شش. یعنی شونزده سال پیش...
این کاغذ رو هر کسی هر موقعی توی هر جای خونه پیدا کرده یه یادداشت بهش اضافه کرده و گاهی پیش اومده که تا پنج سال چیزی توش نوشته نشده! دیروز من أخرین یادداشت رو بعد از گذشت دو سال و یکی دو ماه از آخرین نوشته، توش نوشتم. از این ببعد باید یکم ریز تر بنویسیم کاغذه دیگه جا نداره!

اتاق آبی



خوبیش این بود که چند روز برای فکر کردن فرصت داشتم. حرف زدن راجع بهش آسون بود اما حتی وقتی به فکر عمل کردن بهش هم میافتادم یه جوری دلم هری میریخت پایین.شاید اونقدرا هم مهم نبود اما نمیدونم چرا به اون آسونی تصمیم گرفته بودم ندید بگیرمش... خب دوسش دارم. آخرم نتونستم ازش بگذرم.
 تا حالا با دقت بهش نگاه نکرده بودم که تونستم فکر اینو بکنم که میخوام ازش بگذرم. شاید تبلور تمام خواسته هام باشه. علاقه ی زیادمو به دریا ... به آسمون... نشون بده. و خیلی چیزای دیگه که مهمترینشون علاقه ی خیلی زیاد من به رنگ آبیه...
اتاقمو سفید نمیکنم .
 شاید توی روز نورش خیلی کور کننده باشه. شاید چشم دردهای من نتیجه ی این آبی تیره باشه. شاید در و دیوارش زود خاک بگیره... اما پرده های شیری با گلای ریز آبی خیلی بهش میاد.  شبها وقتی چراغو خاموش میکنم اتاق توی تاریکی محض فرو میره که من خیلی دوسش دارم و این نتیجه ی رنگ اتاقه. انگار که رنگ سیاه پاشیدن به همه جا . اونقدر تاریکه که رنگ سرمه ای آسمون شب از پشت پرده قابل تشخیصه.
میگن آدم زمانی قدر چیزی رو میدونه که از دستش بده... از اینکه قانون شکنی کردم خوشحالم.
گاهی بهم میگن اتاقت شبیه استخره! واقعاْ مهمه؟

بابا



روز پدر گذشت و ماهم هی خودمو زدیم به اون راه... هر چی خواستیم بریم بهشت زهرا نشد. نمیدونم چه جوری بود اصلاْ جور نشد. خیلی دلم میخواست برم.
بابا میدونم دیروز همش حواست به ما بود ببینی به یادت هستیم یا نه. آخه مگه میشه به یادت نباشیم؟ما هر چی داریم از زحمتای تو داریم. اون عکس خوشگلتو پاسپارتو کردم که مامان ببره بده قابش کنن... یه قاب طلایی خوشگل، برازنده ی همه ی خوبیهایی که ازت شنیدم.چقد الآن به دستات احتیاج دارم. با اینکه خیلی کوچولو بودم دستاتو یادمه .دو تا دست زمخت مردونه . فقط همین ... تمام تصور من از تو.
میدونی خیلی دلم میخواست الآن بودی...مامان خیلی تنهاست . بعضی شبا فقط منو مامان خونه ایم. بابا ، مامان شبا تنهایی میشینه پای تلویزیون. همصحبتش من نیستم... اون الآن به تو احتیاج داره چرا تنهاش گذاشتی؟ مامان خیلی دوستت داشت...
چرا من نباید هیچی از تو یادم باشه؟ چرا من نباید مثل بقیه حتی یکی از حرفای تو رو هم یادم نیاد؟ بابا ما الآن و توی این سن به تو احتیاج داریم. هر چقدر هم که با هم خوش باشیم جای خالی تو رو همیشه احساس میکنیم.
همیشه با خودم فکر میکنم که وجود یه مرد سن و سال دار توی خونه چه جوری ممکنه باشه؟ اینایی که شب منتظرن تا باباهه از در خونه بیاد تو چه حالی دارن؟ یا پول گرفتن از دست بابا چه مزه ای میتونه داشته باشه؟ همیشه زمانی که مدرسه میرفتم به اونایی که باباهاشون میرسوندشون حسودیم میشد. خیلی حسرتشو کشیدم. اما خم به ابرو نیاوردم . نه من ، هیچ کدوممون. اما الآن میتونیم بفهمیم که اون زمان از چه چیز هایی محروم موندیم. بعضی وقتا دلم میخواد یشینم زار بزنم. اما زمان زار زدن گذشته... مامان ...