برف

It's Snowing !


توی تابستون همش یاد اون برفه میفتم! تنها شب برفی که من بیدار بودم. صدای هر دونه ی برف رو که روی ایوون میافتاد رو میشنیدم. نور تیر چراغ برق روبروی اتاقم مسیر رقص دونه های برف رو تا پایین نور پردازی میکرد و اون دونه هایی که توی اون روشنایی رویایی پایین میومدن عجب خوش شانس بودن! یک هلهله ی بی صدا . انگار که برفها صدای خودشونو فقط خودشون میشنیدن... از توی تختم دستم رو دراز کردم و پرده رو زدم کنار. آسمون سرخ سرخ بود . رفتم و صورتمو چسبوندم به شیشه ی پنجره. با نفسم شیشه بخارکرد و منم با ولع روش اسم تو رو نوشتم! چقدر بچه گونه و ناب...  رد پای یه گربه روی برفای ایوون مونده بود ... درخت توی کوچه هر وقت قدرتشو جمع میکرد یکم ار بار خودشو سبک میکرد. و برفای نشسته روی زمین رو زخمی میکرد.
یعنی امشب چند تا بچه به عشق آدم برفی خوابیدن؟...
این فکر خیلی زود از ذهنم رد شد.
 دلم نمیخواست برگردم توی تختم. با اینکه خیلی سردم بود کف دستم رو روی شیشه گذاشتم و محو تماشای رقصشون شدم... همه ی چراغای خونه خاموش بود . پرده رو کامل کنار زدم و اومدم نشستم روی تخت... چند روز بعدش نامزدی مریم بود یکم به اون فکر کردم و به اینکه وقتی مریم بره من و مامان چقدر تنها میشیم... دلم نمیخواست به اینم فکر کنم... بالشم رو به جای پاهام گذاشتم و سر و ته توی تخت دراز کشیدم تا بیرونو هم ببینم... سایه ی شاخه های بی برگ و پر برف روی کمد دیواری افتاده بود و دونه های برف هر کدوم به نوبت رقصشون رو توی صحنه ی نور پردازی شده انجام میدادن و بعد برای همیشه روی زمین سرد میخوابیدن. و یادمه که اگه خوش شانس بودم میتونستم تو رو نصفه شب روبروی پنجره ی اتاقم ببینم... 
صبح مثل برف ندیده ها ریختیم توی حیاط و برفا رو بهم زدیم با ته موندشون برای نگار و حمید آدم برفی درست کردیم با هویج و یه خاشاک و یه شال گردن کهنه و یه کلاه تابستونی و آدم برفی به همون قانع بود. پیر مرد آپارتمان روبرویی طبقه ی چهارم هم ما رو نگاه میکرد که بهم گوله برف میزدیم و خدا میدونه که توی ذهنش چی میگذشت ... شاید با دیدن ما خاطره ای یادش اومده بود که باعث اون لبخند کج و آتیش زدن یه سیگار شد...  

راستی کسی تاحالا صدای بارش برف رو شنیده؟ توی یه سکوت مطلق نصفه شب؟


 

ستاره ها

Stars


دیشب خواهر زاده ام میگفت من یه ستاره ای دیدم که هم چشم داشت هم دماغ هم دست هم پا ! هر چی فکر کردم یادم نیومد که تصور کودکی من از ستاره ها چی بوده... شاید منم ستاره ها رو همینجوری میدیدم!‌ اما یادم میاد که یه بار روی پشت بوم خاله ام اینا یه شهاب دیدم و خیلی ترسیدم! آخه پشت بومشون لبه نداشت و کله ی درختای چنار توی کوچه رو میشد لمس کنی... حالا فرض کن از شهابم بترسوننت دیگه خیلی ترسیده بودم.
چند شب پیش همون شبی که مریخ کمترین فاصله رو با زمین داشت ، رفتیم پشت بوم تا مریخ رو ببینیم. من یه خواهر زاده ی دیگه دارم که نه سالشه خیلی ترسو ولی خیلی ادعاش میشه!  ما رفتیم هنوز نرسیده به پشت بوم آقا رنگ و رویی سفید کرده بود که بیا و ببین! بعدشم که هرچی اینور اونورو نگاه کردیم مریخو پیدا نکردیم . توی چند تا کوچه پایین تر از ما هم یه خونه هست که لامپ سر درشون قرمزه... من گفتم حمید خاله یه چیزی میگم نترسیا اونم گفت نه!! نمیترسم . گفتم ببین حمید مریخ افتاده توی کوچه پنجم ...! خلاصه که خیلی ترسید حالا جالبش اینجاس که ازش میپرسی میخوای چیکاره بشی میگه فضانورد... !!! :)) 
از این حمید ترسو که بگذریم هر وقت یه ستاره ای دیدید که چشم و دماغ و دست و پا داشت این نگار مارو هم ببرید ببینه. قول میده بچه ی خوبی باشه!




 

باید تشنه باشی تا قدر آبو بدونی. آدمی که سیراب باشه و یه لیوان آب بدی دستش اونو با لذت نمیخوره مزه مزه میکنه  و اونقدر راه گلوشو میبنده که شاید آب از کنار لبش راه بگیره و بریزه... ولی زمانی میرسه که یه لیوان آبو سر میکشی و تهش نفس کم میاری...
دیروز وقتی بابت اون کار کوچیک تشکر کردی با خودم گفتم ایکاش همه چیزو اینقدر بی دریغ نثارت نمیکردم تا قدرشونو بدونی... یه جور صرفه جویی توی ریختن تمام وجودت به پای کسی... نه اینکه از کارم پشیمون باشم یا بخوام خسّت به خرج بدم اما اونقدر چشمام بسته بود که به ارزش کار فکر نکردم و به اینکه اگه یکی دیگه جای من بود ممکن بود چه رویه ای رو پیش بگیره... اما حالا دارم میبینم که خودت میفهمی ...
ندیده گرفته شدن از خود گذشتگی کم کم آدمو سنگ میکنه بارها با خودم گفتم کاری که من میکنم و رنجی که توش میکشم رو فقط خودم میفهمم یا دست کم تلاشی برای فهمیدنش نمیشه یا بدتر از اون دیده میشه اما به هیچ گرفته میشه، پس دیگه نمیتونم خودمو راضی به انجامش کنم... اما زمانی میرسه که با یه دلداری کوچیک یا حتی یه توجه نسبت به اون کار... یا یاد آوری بزرگ بودنش چنان اعتماد به نفسی پیدا میکنم که دلم میخواد تا آخر عمرم پای اون پنجره ی باد گیر وایسم...

دیشب یهو بعد از مدتها  دلم خواست متالیکا گوش کنم... بعد از گذشتن سه چهار تا آهنگ به یه دو راهی رسیدم! یا مخم دیگه کشش نداره و اونموقع خیلی اعصاب فولادی داشتم یا روحیه ام لطیف(!) شده (البته اینو بعید میدونم)... از سر شب تا خود صبح رو با این آهنگا میگذروندم ... و لذت میبردم ، شاید با این مزیک میخواستم حواس خودمو از اطرافم پرت کنم... با هر کسیم که از این موزیک چیزی سرش میشد سعی میکردم بحث کنم و اطلاعاتم رو زیاد کنم. اما یهو تبش فروکش کرد !  اگه اونموقع برای اصل موزیک اون آهنگها رو گوش میدادم  الآن فکر میکنم که با ساختار شعرهاشون بیشتر سازگاری دارم... مثلاْ         
          I have lost the will to live , Simply nothing more to give ,There is nothing more for me ,Need the end to set me free .
 اما اینا باعث نمیشه فراموش کنم کیم و کجا وایسادم و میدونم که همیشه یه جا توی اون پنجره دارم! از طرفیم یه جای دیگه شاعر میگه : هی  فلانی ! زندگی شاید همین باشد...   
بیخیال بابا There's a devil waiting outside your door! :) زندگی صد در صد همینه فلانی عزیز!!