دوستانه

sand

امروز نگار و خواهرش خونه ی ما بودن و من همش دلم میخواست که جمعمون از این خیلی بیشتر بود. دلم برای خیلیا تنگ شده که دوست دارم همشونو ببینم. فکر میکنم تا یک ماه دیگه سرم خیلی شلوغ میشه و نمیتونم هر کاری که دلم میخواد بکنم. باید قدر این روزا رو دونست... خیلی خوشحالم از اینکه یه نفر دیگه هست که چیزایی رو که من تجربه میکنم با من توی یه برهه ی زمانی تجربه میکنه و من میتونم باهاش حرف بزنم... از عصبانیت هام . از شادیهام . از لحظه های توصیف نکردنی که با یه حرکت سر به هم بفهمونیم که آره میفهمم چی میگی... خیلی چیزا و اتفاقها هست که اول برای من میفته اما من نمیگم تا خودش ببینه و حس کنه زمانی که وقتش شد خودش برام تعریف میکنه و من چقدر کیف میکنم!  مثل روند کامل شدن یه رویداد توی ذهن دو نفر ...

این روزا پس زمینه ی ذهن من شده یه زنجیر کلفت نقره با یه دونه آویز خیلی قشنگ دور گردن تو. این تصویر چند روزه که همش توی ذهنمه. چند روزه نمیتونم صورتتو ببینم. فقط همین زنجیره با گردنت. نمیدونم زمانش کی میرسه اما بالاخره میبینمش اونم توی واقعیت. اگه دیر شد منو ببخش. اما میدونی که هیچ وقت یادم نمیرهآخه بقول « عزیز » زندگی بالا و پایین داره...!
راستی توی لیست اون آدمایی که گفتم دلم براشون تنگ شده تو نفر اول هستی!

اتاق سفید



تا سه چهار روز دیگه باید از اتاقم نقل مکان کنم یا به وسط هال یا به اتاق مریم . چون قراره اتاقم رنگ بشه. سفید یخچالی. الآن اتاقم آبی تیره اس. رنگشو خیلی دوست دارم اما روشناییش طوریه که دراز مدت چشم رو خیلی خسته میکنه . امروز کشو هامو خالی کردم تا اول اونا رنگ بشن و الآن لباسام توی یه کارتن گوشه ی اتاقه!  آوارگی اصلی از چهار روز دیگه به مدت نامعلوم اما حداکثر تا یک هفته آغاز میشه. کامپیوتر رو هم با میزش میذارم زیر پنجره بغل آشپزخونه که لا اقل در طی مدت آوارگی از دنیای مجازی جدا نشم.

جمعه شب مامان یکی از دوستا از مکه اومد. ما رفتیم فرودگاه . البته این دوست از اقوام دور هم هست و ما با خانواده ی اونا و یه سری دیگه دست جمعی رفتیم فرودگاه وای جای همتون خالی بود. واقعاْ تهران از ساعت یک نصفه شب به بعد تازه یه شهر معمولی میشه. هوا خنک و بینهایت عالی بود. خواهرای منم همه مجردی اومده بودن و برگشتنه توی همت یه ماشین بازی شده بود که بیا و ببین ...! توی فرودگاهم که یه از خدا بی خبر یه کارایی کرد که نزدیک بود دنیا و آخرتمونو ببازیم! اما خب با تموم خطرا به کیفش میارزید. 

از آیدا کتاب سمفونی مردگان رو گرفتم اما فعلاْ نمیتونم و نمیخوام بخونمش... دوست دارم یه جوری شروعش کنم که دو روزه تموم بشه . اونجوری نباشه که وقتی میرسم به أخرش اولشو یادم رفته باشه... پشت جلدش به نقل از یه هفته نامه ی سویسی نوشته : قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است. خواستم یه لینک بهش بدم اما چیز به درد بخوری پیدا نکردم. حتماْ همین جوریه که گفتن دیگه! نتیجه رو اطلاع میدم!


کاملاْ غیر شخصی!!



اینو خطاب به دوستای جدیدم میگم: من قبلاْ یه جای دیگه مینوشتم... اگه الآن ببینیش فکر میکنی خونه بغلی همین جاست!
 یعنی اون رو یه آدم متخصص ساخته بود اما من سعی کردم که اینو خودم ، از نو و مثل اون بسازم... حالا چقدر موفق بودم دیگه نمیدونم...
 نمیدونم اسم اون کارمو بی خیالی بذارم ، خوشبینی نسبت به یه نا شناس بذارم یا ندونم کاری... منظورم دادن پسورد وبلاگ قبلیم به یه آدمی بود که فکر نمیکنم توی قاموسش  امانت داری معادلی داشته باشه... اون خیلی راحت پسورد رو عوض کرد و گفت که وبلاگتو پس نمیدم ! و من هر کاری برای پس دادنش در حیطه ی توانم کردم اما خب... اون آدم وبلاگ رو تعطیل کرد و تهش نوشت THE END ... من خیالم راحت بود که لاقل دوستای قبلی که به اونجا سر میزنن مطلب عوضی رو از جانب من نمیخونن... حالا گفتن اینا شاید برای خودمم خوشایند نباشه اما امروز رفتم اونجا تا یه نگاهی به در و دیوارش بندازم ، با کمال تعجب دیدم که طرف برداشته اولین و دومین پست من رو دوباره توی وبلاگ گذاشته! واقعاْ نمیفهمم چرا اینکارو میکنه ...
ببین دوست من! حتماْ‌یادت میاد که چی به من گفتی و قرار شد دیگه اون وبلاگو دست کاری نکنی... تو میتونی توی وبلاگ خودت بنویسی که میبینم تعطیلش کردی!! اگه اسم خودتو میذاری هکر که دلم میخواد نیم ساعت بهت بخندم اما من اسمتو میذارم دزد! البته معذرت میخوام... نه معذرتم نمیخوام.