هیچوقت دوست ندارم زمانی که مریض هستم بخوابم. زیاد هم دوست ندارم کسی بیاد بالای سرم و بگه چت شده. اقدامای لازم رو انجام میدم و یه گوشه میشینم. دیشب آب قند خوردم. پدیده ای که ازش متنفرم. آمپول زدم و قرص های رنگی رو بلعیدم! سعی کردم بچه ی خوبی باشم به امید یه روز آفتابی! امروز رفتیم بیرون و خیلی سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر همه جام درد میکنه. و بسته ی قرص توی جیبم رو ندید بگیرم که بطرز جالبی هر دو ساعت یه دونه ازش کم میشد!  هوا هم بطرز موذیانه ای سرد بود. اما اینا از فعالیتم کم نکرد. حالا من موندم و درد و تهوع! کمی هم بخاطر بارون دیروز بود که منو ذوق زده کرد. خب! به کل چیزای زیادی وجود دارند که منو ذوق زده میکنند مثل نوشتن آرزوها و کارهای نکرده... فکر میکنم حالا زمانش رسیده که دو تا لیست تهیه کنم از آرزوهام. دست یافتنی ها و غیر ممکن ها. و چند سال دیگه بهش نگاه کنم و ببینم که کدوم از غیر ممکن ها عملی شدن و کدوم یکی از دست یافتنی ها بر اثر سهل انگاریهای همیشگیم هنوز انجام نشدن... گاهی فکر میکنم که واقعاً کسانی باید زندگی کنند که ارزشش رو میفهمند و مثلاً دو سال زمانشونو به باد نمیدن که توی دوسال چه کار ها میشه کرد و چه غیر ممکن هایی رو میشه ممکن کرد. حالا وقتی که به پشت سرم نگاه میکنم میبینم که سالهاست به بعضی چیزها فکر میکنم که هنوز هم باید توی لیست آرزوهام اونهم آرزوهای دست یافتنی ثبتشون کنم! این چیز خاصی رو ثابت نمیکنه؟! معلومه که میکنه . شاید برمیگرده به همون فلسفه ی زندگی که بـــــعضی ها ارزشش رو ممــــــکنه نفهمم!



زندگی نقاشی که فقط عصر ها از خونه بیرون میاد نمیتونه خیلی هیجان انگیز باشه. آدم تکیده ای که رد پای مصیبت های زیادی در چهرش دیده میشه.آقای رسا  یه خونه ی خیلی کوچیک توی طبقه ی چهارم یک ساختمون قدیمی داره.  دیوار های خونه ی آقای رسا به رنگ نخودی تیره هستند و سر تا سرشون رو تابلو های کوچک و بزرگ با قابهای چوبی و باریک تیره رنگ پر کرده. یه خونه ی بینهایت بهم ریخته که هیچ چیز سر جای خودش نیست. اما وقتی آقای رسا از بین اونهمه شلوغی پی چیزی میگرده، مطمئن باشید که پیداش میکنه. روح جالبی کل این بهم ریختگی ها رو با هم هماهنگ کرده. اتاقی ته خونه وجود داره که سابقاً درش به روی من بسته بود.  حس میکردم که با ورود یه تازه وارد در اونجا بسته میشه و با خروجش هم دوباره باز میشه. و حدسم درست ار آب درومد. بعد از حدود شش ماه که هر هفته دوشنبه ساعت یازده صبح به اونجا میرفتم (اولین کلاسهای آقای رسا ساعت یازده بود. تازه شاید گاهی هم با صدای زنگ من از خواب بیدار میشد) یک روز بالاخره در اتاق باز شد و آقای رسا گفت: امروز میخوام مادرم رو بهت معرفی کنم. من همیشه فکر میکردم آقای رسا تنها زندگی میکنه و با دیدن پیرزن خیلی متعجب شدم. مادر آقای رسا شبیه پیرزن هایی بود که توی فیلم های وحشتناک میبینیم. موهای خیلی کم پشت و سفید و بدنی که معلوم بود سالهای دور تر هیکل چاقی بوده اما حالا خیلی تکیده و رنجور بود و چهره ای که اصلاً شبیه مادربزرگ های مهربون نبود. بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه با کمک آقای رسا راهی دستشویی شد. شاید اگه اون روز پیرزن به دستشویی احتیاج پیدا نمیکرد، من افتخار آشنایی باهاش رو پیدا نمیکردم!  فکرمیکنم تدریس اصلاً با روحیه ی آقای رسا نمیخونه . و فقط برای پوله که تن به این کار داده چون همیشه میبینم که بیشتر سوالهای تئوری رو با بی حوصلگی جواب میده و بیشتر مهارت خودش رو با مداد و قلم مو نشون میده و به نظر من این تحسین بر انگیز ترین بخش از زندگی حرفه ای آقای رساست. هرچند که اون با ادغام کردن خونه و محل کارش عملاً مرزی بین این دو تا قائل نشده. اون صبح ها چشمش رو توی محل کارش و بین انبوهی از بوم و قلم مو و رنگ باز میکنه و شب از خستگی وسط همون ها خوابش میبره. آقای رسا توی خونه ش تلویزیون نداره. فقط یه رادیوی کوچیک داره که نمیدونم موجش رو کجا تنظیمه... آهنگ های جادویی ازش پخش میشه که هیچ جا غیر از خونه ی آقای رسا نمیشنوم. گاهی صدای خفیف آقای رسا رو میشنوم که با این ترانه های محلی که زبونشو نمیفهمم همخونی میکنه. آقای رسا صدای خیلی قشنگی داره. من از قدیمی ترین یا بهتر بگم موندگار ترین شاگرداش هستم. کمتر کسی میتونه با این خونه و با این آدم کنار بیاد . اما من زود فهمیدم که برای موندن اینجا باید کم حرف زد و بیشتر نگاه کرد! آدمای حراف زود حوصله ی آقای رسا رو سر میبرن. مادر آقای رسا این اواخر مریض شده و من میبینم که گاهی آقای رسا با یک تابلو توی دستش از خونه بیرون میره و ساعتی بعد بدون تابلو برمیگرده. آخرین دوشنبه ای که به خونه ش رفتم، ازش پرسیدم مگه شما معتقد نبودید که یه نقاش نباید تابلو هاشو بفروشه؟

همونطور که پشتش به من بود به کارش ادامه داد و موقع رفتن هم توی چشمام نگاه نکرد. توی راه برگشت به این فکر میکردم که دوشنبه ها ساعت یازده و نیم ببعد رو چطور پر کنم...



ساعت یازده و خورده ایه شبه از روز دوم فروردین و من خونه تنهام. لعنت به تنهایی.
 ناهار روز دوم فروردین نیمرو درست کردم . توی روغنی که دیروز مامان توش ماهی سرخ کرده بود. لعنت به نیمرو.
 کلید مامانم که امروز دست من بود در رو باز نکرد و اگه خدا پسر خالمو از آسمون نمیفرستاد تا در رو با پیچ گوشتی باز کنه باید توی پارکینگ خر لرز میزدم.
 لعنت به کلید منافق درود به میتی سیاه!
 لعنت به دلقک با اون چمدونش.
 لعنت به شبکه چهار آخه اینم وقت فیلم پخش کردنه؟؟
 
هیشکی اینروزا حوصله ی غر غر شنیدن نداره... بهار اومده با همه ی جنگولک بازیاش...