من همیشه سفر میکنم. با دوچرخه ای که روی آب حرکت میکنه. من همیشه گرمترین سلامهایم را برای دلفین ها میفرستم در حالیکه سعی میکنم به برق آفتاب روی پوستشون نگاه نکنم. اما زمانی که میخواهم به راهم ادامه بدم ، نقطه های ریز درخشان همه جا را پر کرده اند. من یک زیر پوش سفید رکابی میپوشم با یک شلوارک آبی و یک کلاه نقاب دار زرد برای ندیدن آفتاب! گاهی که سرعت میگیرم ، پاهام رو از روی رکابها بر میدارم و در آب فرو میکنم. و وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، مثل قایقهای موتوری رد سفیدی پشت سرم روی آب میبینم! شاید این یک علامت باشد. چون معمولاً دلفینها وقتی میبینند که رکاب نمیزنم و آب را به اطراف میپاشم، با من به سرعت حرکت میکنند و از روی سرم به آنطرف میپرند. منهم در عوض کلاه زردم رو توی هوا برای دلفینها تکان میدم. روز که تمام میشود باید خودم را به ساحل برسانم. یک بار از دوچرخه ام خواستم به من هم یاد بدهد تا غرق نشوم و همیشه روی آب بمانم ولی قبول نکرد. و من همیشه باید روی زمین بخوابم! اما شبها هم خواب دریا میبینم و صبح به خاطر دلفینها دوباره به آب میزنم.

امروز سالگرد چیزی بود که یادم نیست. حتم دارم تاریخش منو یاد یه چیزایی میندازه اما هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که چیه. یادمه قبلن هم خیلی چیزا رو یادم نمیموند. خب! مزیت هایی هم داشت. همه عادت کرده بودن و کسی توقع زیادی ازم نداشت. مثلاً توپو که مینداختم هوا، یادم میرفت که اسم کیو داد زدم و باید ازش فاصله بگیرم و از جام تکون نمیخوردم. باز گرگ میشدم. این شد که دیگه بچه ها بازیم نمیدادن. چون همیشه گرگ بودم. یه گرگ بی عرض هکه هیچی یادش نمیموند. کم کم دوستام ازم فاصله گرفتن و من الآن حتی قیافه ی هیچکدومشونو هم یادم نمیاد. حتم دارم اونا هر روز منو توی خیابون میبینن چون ما سی سالی میشه که خونه مون رو عوض نکردیم. اما اصلاْ توجه نمیکنن. اونها همیشه عادت داشتن از فراموشکاری من سوء استفاده کنن. پدرم میگه سالهاست کسی از اهالی این کوچه عوض نشده. شرط میبندم همه شون هر روز منو میبینن اما من هنوز همون گرگ بی عرضه هستم.
یه نیگا به این روزنامه بنداز. تاریخشو ببین. مال بیست و چهار بهمنه من مطمئنم یه اتفاقی تی این روز افتاد!

*اینجا رو سفید کردم، باشد که اوضاع از حالت قمر در عقربی در بیاد.
*اون فایل آرشیو روهم با تقلب از روی بغل دستیم چپوندم اونجا. به دلم افتاده که بزودی برش میدارم!
*امروز ولنتاینه. ظرفیت داشته باشید.


در رو که زدم بهم تصویر دستم توی ذهنم بود که لای در مونده و انگشتام له شده و خونیه. بالا رفتنم از پله های پل هوایی مصادف شد با پایین اومدن یه ولگرد با یه گونی روی شونه ش. از کنار ولگرد که رد شدم ، تصویر خودم توی ذهنم بود که توی تاریکی دارم دست و پا میزنم تا خودمو از زیر دست و پای ولگرد نجات بدم. بالای پل مثل همیشه چند ثانیه ای ایستادم و خیابون و ماشینا رو که با سرعت از زیر پام رد میشدن نگاه کردم و تصویر جنازه ای رو دیدم که کف خیابون افتاده و یه پتوی پلنگی روشه. پله های پل رو دوتا یکی کردم و خودمو دیدم که از پله ها افتادم پایینو پخش زمین شدم. کنار اتوبان منتظر تاکسی بودم. تاریک بود. ماشینه سرعتش زیاد بود و دستام از سرما سرد سرد. چراغاش چه بزرگ شدن. سرم محکم خورد روی آسفالت. ولگرده برگشت اینور و انگشترم رو از انگشتم در آورد. هی! بدش به من اون یادگاریه. انگار نشنید. خیله خب باشه. مال خودت. بازم نشنید.ماشینا هنوز با سرعت رد میشن. لا اقل یکی یه پتو بندازه روی من.