حواسم که پرت باشد نمیتوانم حرف بزنم. اگر هم بزنم مثل همیشه چیز معقولی از آب در نمی آید. هیچ کجای زندگی این روزهایم سر جایش نیست. نه خواب نه بیداری نه هیچ چیز. چیز هایی روی دلم و توی دستهایم سنگینی میکند. حرف زدن راجع به بدیهیات همیشه دگرگونم میکند. که چقدر گنگم و چشمهایم چیزی نمیبیند. که چقدر دلم میخواهد از همه چیز رها شوم. که ببرم از همه چیز و خودم باشم. و چقدر دیوانه شده ام این روزها. این حرفها نظرم مسخره آمد. رفتم برای پیاده روی. چیزی عوض نشد . تا باران به سر و صورت آدم بخورد و راه بروی خوب است اما به محض اینکه پا بدرون این خانه میگذاری همان آش و همان کاسه. آنقدر عاقل شده ام که دیگران را دردسر ندهم و کار احمقانه نکنم! اما هنوز آنقدرها عاقل نشده ام. کاش حالم رو به راه بود و از این باران لذت میبردم. این تنها شکایتی ست که میکنم. پنجره را باز میکنم که باران نزدیکتر باشد. باران کمکم میکند که فقط به صدا ها فکر کنم . صداهایی گه شاید هرگز نشنوم. احساس گناه دارم. گناهی به بزرگی یک فکر و به بزرگی رنجاندن آینده! و شوقی دارم به عظمت یک فرار با شکوه!
دیشب خواب دیدم که پریدم هوا. از آن بالا برای همه دست تکان دادم و آهسته گفتم: دیگه نمیام زمین...
و شوق یک فرار با شکوه...دلم واسه اینجا تنگ شده بود..
ویییییییییییژژژژژژژژژژژژژژژ رفتی و گفتی دیگه نمیای زمین بای بای؟خوشا به حالت!
چه کردی با کتاب خوندن.. از اولش هم مشخص بود که سنگ بزرگیه برای نزدن!
زده زیر دلت خانومی؟
زندگی رو میگما!
می خوای فرار کنی و بری ؟ قول میدم همه ی شادی هاتو جابذاری و نفرت ها دنبالت بیان ! می خوای بمونی ؟ زمینی باش . احمق و دیوونه بمون . بارون اگه بخوای همه جا واست میباره . حتیزیر سقف های سنگی خونه . فقط باید باور کنی .
نمی دونم وسط دعوا چرا همه من می کشند وسط.
دیوانه
اقلا بگید بیاییم کمک ؛ دلم خوش باشه بدردی می خوریم .
بوی رفتن گرفتی انگار. پس شاید باید گفت: مهناز، پَر !!!
سلام...به من هم سر بزن...فکر کنم دلت گرفته
یه جمله نو..یه کلمه نو..یه حرف نو...یه دل کهنه..یه قلب خسته..یه راه باریک..
برای با هم بودن ..برای بی او بودن..برای عشقی بی پایان...
..ببخشین اگه دیر کردم..ولی حتما میومدم.....
موفق باشی
hameh yek ruz miparan un bala. hala ke injayi. keifeto bokon. khosh bashi aziz.
امشب شام داریم؟؟