زندگی نقاشی که فقط عصر ها از خونه بیرون میاد نمیتونه خیلی هیجان انگیز باشه. آدم تکیده ای که رد پای مصیبت های زیادی در چهرش دیده میشه.آقای رسا یه خونه ی خیلی کوچیک توی طبقه ی چهارم یک ساختمون قدیمی داره. دیوار های خونه ی آقای رسا به رنگ نخودی تیره هستند و سر تا سرشون رو تابلو های کوچک و بزرگ با قابهای چوبی و باریک تیره رنگ پر کرده. یه خونه ی بینهایت بهم ریخته که هیچ چیز سر جای خودش نیست. اما وقتی آقای رسا از بین اونهمه شلوغی پی چیزی میگرده، مطمئن باشید که پیداش میکنه. روح جالبی کل این بهم ریختگی ها رو با هم هماهنگ کرده. اتاقی ته خونه وجود داره که سابقاً درش به روی من بسته بود. حس میکردم که با ورود یه تازه وارد در اونجا بسته میشه و با خروجش هم دوباره باز میشه. و حدسم درست ار آب درومد. بعد از حدود شش ماه که هر هفته دوشنبه ساعت یازده صبح به اونجا میرفتم (اولین کلاسهای آقای رسا ساعت یازده بود. تازه شاید گاهی هم با صدای زنگ من از خواب بیدار میشد) یک روز بالاخره در اتاق باز شد و آقای رسا گفت: امروز میخوام مادرم رو بهت معرفی کنم. من همیشه فکر میکردم آقای رسا تنها زندگی میکنه و با دیدن پیرزن خیلی متعجب شدم. مادر آقای رسا شبیه پیرزن هایی بود که توی فیلم های وحشتناک میبینیم. موهای خیلی کم پشت و سفید و بدنی که معلوم بود سالهای دور تر هیکل چاقی بوده اما حالا خیلی تکیده و رنجور بود و چهره ای که اصلاً شبیه مادربزرگ های مهربون نبود. بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه با کمک آقای رسا راهی دستشویی شد. شاید اگه اون روز پیرزن به دستشویی احتیاج پیدا نمیکرد، من افتخار آشنایی باهاش رو پیدا نمیکردم! فکرمیکنم تدریس اصلاً با روحیه ی آقای رسا نمیخونه . و فقط برای پوله که تن به این کار داده چون همیشه میبینم که بیشتر سوالهای تئوری رو با بی حوصلگی جواب میده و بیشتر مهارت خودش رو با مداد و قلم مو نشون میده و به نظر من این تحسین بر انگیز ترین بخش از زندگی حرفه ای آقای رساست. هرچند که اون با ادغام کردن خونه و محل کارش عملاً مرزی بین این دو تا قائل نشده. اون صبح ها چشمش رو توی محل کارش و بین انبوهی از بوم و قلم مو و رنگ باز میکنه و شب از خستگی وسط همون ها خوابش میبره. آقای رسا توی خونه ش تلویزیون نداره. فقط یه رادیوی کوچیک داره که نمیدونم موجش رو کجا تنظیمه... آهنگ های جادویی ازش پخش میشه که هیچ جا غیر از خونه ی آقای رسا نمیشنوم. گاهی صدای خفیف آقای رسا رو میشنوم که با این ترانه های محلی که زبونشو نمیفهمم همخونی میکنه. آقای رسا صدای خیلی قشنگی داره. من از قدیمی ترین یا بهتر بگم موندگار ترین شاگرداش هستم. کمتر کسی میتونه با این خونه و با این آدم کنار بیاد . اما من زود فهمیدم که برای موندن اینجا باید کم حرف زد و بیشتر نگاه کرد! آدمای حراف زود حوصله ی آقای رسا رو سر میبرن. مادر آقای رسا این اواخر مریض شده و من میبینم که گاهی آقای رسا با یک تابلو توی دستش از خونه بیرون میره و ساعتی بعد بدون تابلو برمیگرده. آخرین دوشنبه ای که به خونه ش رفتم، ازش پرسیدم مگه شما معتقد نبودید که یه نقاش نباید تابلو هاشو بفروشه؟
همونطور که پشتش به من بود به کارش ادامه داد و موقع رفتن هم توی چشمام نگاه نکرد. توی راه برگشت به این فکر میکردم که دوشنبه ها ساعت یازده و نیم ببعد رو چطور پر کنم...
اولین بار است که وبلاگ شما می آییم . وبلاگ خوبی دارید . موفق باشید
سلام وبلاگ جالبی دارید...
خوشم اومد..
به من هم سر بزنید.
سلام مهناز عزیز. با کمی تاخیر سال نوت مبارک باشه. با تقدیم بهترین آرزوها و شادباشها...
اصلا دلم نمی خواد جای آقای رسا باشم. زندگی میون رنگها نفسم رو تنگ می کنه اما بدم نمی آد تو کوله پشتیت قایم بشم و ساعتها پنهونی تماشاش کنم
می گفتن نسل این قصه های مهنازی داره ور میوفته. خوشحالم که دروغ می گفتن =)
باز هم زبان سرخ ... ؟
منم نظر دوم دلقک
و
ما که گفته بودیم مهناز می تونه با همه کنار بیاد اینم نمونش
سلام .. وبلاگ جالبی داری ... موفق باشی بابای
سلام مهناز...یک اینکه این لوگوی بالای وبلاگت نمیاد و مشکل داره !!
دو اینکه ..آقای رسا به نظر آدم هنرمندیه...اما به نظر کسل کننده میاد..چرا این قضاوت رو کردم..نمیدونم !!؟!!!!! اما شاید بهتر باشه عید سال آینده عیدی یه تلویزیون براش بگیری !
چطوری این یارو رو تحمل میکنی. پوووووف دلم گرفت .مگه استاد قحطه
با تاخیر... سال نو مبارک
WOW اینجا چقدر نو روز شده!
عیدت مبارک...
عید آقای رسا هم مبارک...
مطمئنم هیچکسو نداره بهش عیدو تبریک بگه. آقای رسا نمونه مشخص از آدم تنها و فداکاریه که بخاطر نگهداری از مادری که هیچکس جز خودش تارخچه زندگیشو نمیدونه پناه آورده به نقاشی... شاید میتونست مجسمه ساز یا نویسنده و حتی برنامه نویس بشه!!!!
بعد از مرگ مادرش هم چون به تنهایی عادت کرده خوب تنها میمونه...
دلم میخواست میدونستم چند سالشه، مدرک داره؟، پدرشو کی از دست داده و .....
پایدار باشی
هر کی یه زندگی داره...
نخوندمش.وقتی برگشتم هم میخونم هم نظر میذارم.دلم برات تنگ شده.
مهناز جون من لینک پاهای کثیف رو توی وبلاگ گذاشتم با اجازه
منم:)
یه جورایی تو دلم گفتم آخه بیچاره آقای رسا!
به نظر تو چرا اینو گفتم؟
راستی منم تازه اومدم اینجا!
سلام
خیلی عالی بود می خواستم بهت سال نو رو تبریک بگم همچنین به نگار خانم هم همینطور از طرف من تبریک بگید
بهرام
سلام ...وبلاگ خیلی خوشگلی داری ... به منم سر بزن خوشحال میشم
ساعت ۴:۵۵ صبح. تاریکی. تنهایی. صدای غورباقه ها. عکس ...
احساس میکنم یه نظری در مورد این نوشتت دارم ولی نمیدونم چیه .. نورمایند .. یکی از این حسای نوستالژیکه که بعضی وقتا سراغ همه میاد .. خوش باشی .. بابای
دوشنبه ساعت یازده ونیم منتظرتم ....!
سلام!
من اولین باره وبلاگتو میخونم.خیلی قشنگ مینویسی موفق باشی!