امروز نگار و خواهرش خونه ی ما بودن و من همش دلم میخواست که جمعمون از این خیلی بیشتر بود. دلم برای خیلیا تنگ شده که دوست دارم همشونو ببینم. فکر میکنم تا یک ماه دیگه سرم خیلی شلوغ میشه و نمیتونم هر کاری که دلم میخواد بکنم. باید قدر این روزا رو دونست... خیلی خوشحالم از اینکه یه نفر دیگه هست که چیزایی رو که من تجربه میکنم با من توی یه برهه ی زمانی تجربه میکنه و من میتونم باهاش حرف بزنم... از عصبانیت هام . از شادیهام . از لحظه های توصیف نکردنی که با یه حرکت سر به هم بفهمونیم که آره میفهمم چی میگی... خیلی چیزا و اتفاقها هست که اول برای من میفته اما من نمیگم تا خودش ببینه و حس کنه زمانی که وقتش شد خودش برام تعریف میکنه و من چقدر کیف میکنم! مثل روند کامل شدن یه رویداد توی ذهن دو نفر ...
این روزا پس زمینه ی ذهن من شده یه زنجیر کلفت نقره با یه دونه آویز خیلی قشنگ دور گردن تو. این تصویر چند روزه که همش توی ذهنمه. چند روزه نمیتونم صورتتو ببینم. فقط همین زنجیره با گردنت. نمیدونم زمانش کی میرسه اما بالاخره میبینمش اونم توی واقعیت. اگه دیر شد منو ببخش. اما میدونی که هیچ وقت یادم نمیره. آخه بقول « عزیز » زندگی بالا و پایین داره...!
راستی توی لیست اون آدمایی که گفتم دلم براشون تنگ شده تو نفر اول هستی!
سلام ... این که درسته ...
سلام
ba tabadole logo movafeghi ?
سلام باز خوبه تو نگار رو داری همراهیت کنه!من چی بگم؟!!؟؟
راستی لینک ها رو درس کن دیگهD:
سلام مهناز.... فقط کامنت گذاشتم که بگم منم اومدم ؛)