دلم برای تجربه کردن اون لحظه های ناب تنگ شده
... لحظه هایی که قدرت تفکر و حتی عکس
العمل از آدم گرفته میشه... لحظه هایی که آدم اشک توی چشماش جمع میشه... از اون گریه هایی که از خوشی بیش از حده... و پایین اومدن از اون سراشیبی هایی که بقول مامانم انگار پشت پای آدم میزنن! دلم از اون پنجره هایی میخواد که پشتش از اون بارونایی میاد که هر دونه اش یه نعلبکی رو پر میکنه! دلم از اون پنجره هایی میخواد که پشتش وایسیم و باد بپیچه توی موهامون... دلم از اون پشت بومایی میخواد که فقط از روش اون دو تا برج دور که بالاشون دو تا چراغن دیده بشه و من یه جایی همون ورا دست تکون بدم...دلم میخواد دیوارای اتاقم مثل اونموقعها پر از عکس و طرح و حصیر و سفال باشه... ... دلم دریا میخواد ... شمال...

این عکس بابامم که هیچ وقت نمیخواد منو نگاه کنه.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد