-
برای کسی که نمیخواند.
دوشنبه 5 آبانماه سال 1382 09:18
چی میتونه خستگیتو از روحت بکشه بیرون؟ دلت میخواد شونه هاتو بمالم؟ دوست داری پاهاتو بذاری توی آب گرم و یه ساعت بشینی تلویزیون نگاه کنی؟ دوست داری بریم پیاده روی؟این خیابون بالاییه رو تازه آسفالت کردن . خلوته جون میده واسه ی قدم زدن. دلت میخواد یه روز کسی کاری به کارت نداشته باشه تا حالت خوب خوب بشه؟ میخوای برات روزنامه...
-
کودکی اسفبار من
جمعه 2 آبانماه سال 1382 23:01
بچه که بودم ناخنامو میجویدم. نمیدونم علتش چی بود استرس بود یا ترس... یادمه خوابای عجیبم زیاد میدیدم که وقتی از خواب میپریدم تا دست مامانمو نمیگرفتم خوابم نمیبرد. از عدد سه میلیون میترسیدم. همیشه توی خوابام یه هواپیمای خیلی غول پیکر میدیدم که میخواست سه میلیون نفر رو سوار کنه ولی برای من جا نداشت و من یادمه که اون...
-
قانون!
چهارشنبه 30 مهرماه سال 1382 18:29
جالب ترین تابلویی که توی کل کتاب آئین نامه پیدا کردم این بود: پایان تمام محدودیت ها! چه تابلوی عمیقی ... میشه با سر شیرجه زد توش!
-
...
دوشنبه 28 مهرماه سال 1382 22:47
امشب چقدر تنهام... همه دورند ... تو هم. نه صدایی ... حتی صدایی...
-
آموزش رانندگی مریخ :))
شنبه 26 مهرماه سال 1382 19:14
بالاخره طلسمش شکسته شد و منم رفتم کلاس رانندگی! با هزار مکافات (از همون دست مکافاتایی که یه روز قیف هست قیر نیست یه روز قیر هست قیف نیست یه روز هر دوتاش هست مسئولش نیست...) کار افتاد به امروز و بعد از شلوغی بانک و هزار بار اینور اونور رفتن و ... ثبت نام کردم. کلی هم مکافات سر اینکه آقا جون مادرت بیا کلاسای منو از همین...
-
ما ، همگی ...
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1382 13:28
Tell me Aren't you tired of hypocrisy, envy, aroogance Aren't you fed up with sorrows, neurosis, stress and emptiness Don't you think that something is upside down that you should be more natural, more friendly, more humble And you only need to undrestand that you are too important to be enslaved with the things that...
-
آینه
دوشنبه 21 مهرماه سال 1382 12:29
کاش میشد تصویر آدمایی رو که توی یه آینه به خودشون نگاه کردنو توی همون آینه ثبت کرد . بعد یه قاب عکس خیلی بزرگ ازش ساخت ! تا هر وقت دلت خواست دست کنی توی آینه و هر کدوم از اون آدما رو که خیلی دلت براش تنگ شده رو در بیاری تا ببینیش ! بعد خیلی حال میداد.
-
از آغاز تا پایان ...
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1382 15:12
هیچ وقت شروع ها رو اونطور که باید نمیبینیم... همه چیز به آرومی fade in میشه... همیشه پایان ها رو با تموم تلخی شون درک میکنیم.... همه چیز یهو cut میشه...
-
سانس فوق العاده
دوشنبه 14 مهرماه سال 1382 16:48
* دیروز در وبگردیهای بی هدف به یه چیزی برخوردم. انقد کیفور شدم! * مریم دوباره مینویسه! قصه اش رو توی وبلاگ خودش بخونید. * آزمودست عقل دور اندیش را ... بعد ازین دیوانه سازد خویش را. یعنی زورکی میخواد با همه چی لج کنه ... یکم نصیحت ش کنید. فردا دوباره نگی روز از نو روزی از نو... هرچند الآن نمیتونی تشخیص بدی چون توی متن...
-
قناری کوچولوی من
شنبه 12 مهرماه سال 1382 17:06
بالاخره بغض آسمون ترکید و یه نم زد. کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم. در اتاقمو باز کردم و بوی نم اتاقو برداشته... امروز یه مهمون دارم توی اتاقم. از این به بعد قراره اینجا باشه... میخوام تا بشه نگهش دارم. ببینم کی میگه که توی زندگی آپارتمانی جا برای قناری تنگه؟ قناری من که اصلاً ناراضی نیست. کافیه براش یه موزیک...
-
تفکرات یک جانی در اتاق انتظار!
سهشنبه 8 مهرماه سال 1382 21:55
ساعت چهار و نیمه و من در مطب دکتر منتظر ویزیت (ویزیت که چه عرض کنم مشت و مال!) هستم. حدود یک ساعت است که به در و دیوار و مخصوصاً به تابلوی سبک من در آوردی که فکر کنم اثر خود دکتر باشه نگاه میکنم. دکتر مشغول خوردن مخ یک خانم سانتی مانتال در درون اتاق است و نفر بعد باید من باشم. و باز دکتر میخواد با اون دستگاه ماساژ...
-
تنهایی دو نفره!
یکشنبه 6 مهرماه سال 1382 18:26
این روزا همش آسمون خاکستری میشه و باد میاد. چقدر دلم دریا میخواد. دریای آروم نه. دریای کف آلود با موجهای بلند. دلم یه ساحل شنی فراخ میخواد که با یه ترکه ی نازک نمناک روش هر چی که توی ذهنمه بنویسم. دلم یه آسمون با ابرای زخیم و آبستن باریدن میخواد. دلم یه شب بارون بی وقفه میخواد. دلم یه پنجره میخواد که رو به کوچه باز...
-
پاییزه و پاییزه ، برگ درخت میریزه
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1382 12:09
صادقانه میگم که موضوع این پستمو دزدیدم . البته میشه گفت توی این روزا نوشتن راجع به پاییز اپیدمی میشه ... حالا بگذریم . اما خب ببخشید دیگه ... همیشه زمانی که اولین روز مدرسه میشد دلم میخواست مدرسه نرم . اما حتی یه بارم برام پیش نیومد و عین بچه ی آدم سرمو مینداختم پایین و میرفتم سر کلاس . دیروز حمید خواهر زاده م رفت...
-
اینم تایتل !
دوشنبه 31 شهریورماه سال 1382 15:36
بعضی وقتا چقدر زمان کند میگذره. بعضی وقتا هم که نباید بگذره عین برق... واقعاْ که! بگذریم. ساعتا رو هم که باز دستکاری کردن. در گوشی بگم خدمتتون که من اصلآ این قضیه ی ساعت تابستونی و زمستونی رو جریانشو نمیفهمم. خب که چی؟ تکلیف این یه ساعتی که دیشب تکرار شد چیه؟ اینهمه ساعت جون کند شد دوازده دوباره شد یازده! جل الخالق ما...
-
از بیخوابی تا خواب
شنبه 29 شهریورماه سال 1382 14:49
چشمام به یه جا خیره میمونه تا خشک میشه و من قدرت پلک زدن ندارم . دستام سرد میشه ، سرد سرد . کف اتاق به نظرم چقدر داغ میاد در مقایسه با دستام ... نور چراغ اتاق کم و زیاد میشه . ترجیح میدم خاموشش کنم . نور مانیتور ثابت توی اتاقه و پرده ها با باد کولر تکون میخورن . چشمامو میبندم چشمام اول میسوزه بعد یکم اشک ازشون میاد ....
-
بطرف ماه
پنجشنبه 27 شهریورماه سال 1382 14:10
این عکسو که دیدم یاد آهنگ To The Moon and Back از Savage Garden افتادم . توش داستان یه دختر ستم کشیده رو میگه که منتظر یه خلبانه که از پشت ماه بیاد تا با هم یه بلیط برای جهانی که بهش تعلق دارن بگیرن و برن... اعتقادات جنایتکارانه ای راجع به عشق و اینجور چیزا داره و میگه که اگه عشق قرمز باشه حتماْ اون باید کور رنگ باشه...
-
دوست قدیمی
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1382 10:30
دیروز یه دوست رو بعد از مدتها از توی کشو پیدا کردم . این دوست قدیمی یه برگ کاغذ خیلی کهنه اس . یه صفحه از اون دفتر بزرگ های قدیمی . این ورق کاغذ توی دوره های زمانی نا مشخص دست یه کدوم از ما ها بوده و حالا دو سه سالی میشه که دست منه ... البته میتونم بگم به غیر از دقایقی که روش نوشته میشه به کل فراموش شده اس . چیز خاصیم...
-
اتاق آبی
جمعه 21 شهریورماه سال 1382 19:38
خوبیش این بود که چند روز برای فکر کردن فرصت داشتم. حرف زدن راجع بهش آسون بود اما حتی وقتی به فکر عمل کردن بهش هم میافتادم یه جوری دلم هری میریخت پایین.شاید اونقدرا هم مهم نبود اما نمیدونم چرا به اون آسونی تصمیم گرفته بودم ندید بگیرمش... خب دوسش دارم. آخرم نتونستم ازش بگذرم. تا حالا با دقت بهش نگاه نکرده بودم که تونستم...
-
بابا
پنجشنبه 20 شهریورماه سال 1382 11:59
روز پدر گذشت و ماهم هی خودمو زدیم به اون راه ... هر چی خواستیم بریم بهشت زهرا نشد . نمیدونم چه جوری بود اصلاْ جور نشد . خیلی دلم میخواست برم . بابا میدونم دیروز همش حواست به ما بود ببینی به یادت هستیم یا نه . آخه مگه میشه به یادت نباشیم؟ما هر چی داریم از زحمتای تو داریم . اون عکس خوشگلتو پاسپارتو کردم که مامان ببره...
-
دوستانه
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1382 18:27
امروز نگار و خواهرش خونه ی ما بودن و من همش دلم میخواست که جمعمون از این خیلی بیشتر بود. دلم برای خیلیا تنگ شده که دوست دارم همشونو ببینم. فکر میکنم تا یک ماه دیگه سرم خیلی شلوغ میشه و نمیتونم هر کاری که دلم میخواد بکنم. باید قدر این روزا رو دونست... خیلی خوشحالم از اینکه یه نفر دیگه هست که چیزایی رو که من تجربه میکنم...
-
اتاق سفید
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1382 17:24
تا سه چهار روز دیگه باید از اتاقم نقل مکان کنم یا به وسط هال یا به اتاق مریم . چون قراره اتاقم رنگ بشه. سفید یخچالی. الآن اتاقم آبی تیره اس. رنگشو خیلی دوست دارم اما روشناییش طوریه که دراز مدت چشم رو خیلی خسته میکنه . امروز کشو هامو خالی کردم تا اول اونا رنگ بشن و الآن لباسام توی یه کارتن گوشه ی اتاقه! آوارگی اصلی از...
-
کاملاْ غیر شخصی!!
شنبه 15 شهریورماه سال 1382 13:38
اینو خطاب به دوستای جدیدم میگم: من قبلاْ یه جای دیگه مینوشتم... اگه الآن ببینیش فکر میکنی خونه بغلی همین جاست! یعنی اون رو یه آدم متخصص ساخته بود اما من سعی کردم که اینو خودم ، از نو و مثل اون بسازم... حالا چقدر موفق بودم دیگه نمیدونم... نمیدونم اسم اون کارمو بی خیالی بذارم ، خوشبینی نسبت به یه نا شناس بذارم یا ندونم...
-
برف
جمعه 14 شهریورماه سال 1382 14:38
توی تابستون همش یاد اون برفه میفتم! تنها شب برفی که من بیدار بودم. صدای هر دونه ی برف رو که روی ایوون میافتاد رو میشنیدم. نور تیر چراغ برق روبروی اتاقم مسیر رقص دونه های برف رو تا پایین نور پردازی میکرد و اون دونه هایی که توی اون روشنایی رویایی پایین میومدن عجب خوش شانس بودن! یک هلهله ی بی صدا . انگار که برفها صدای...
-
ستاره ها
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1382 19:54
دیشب خواهر زاده ام میگفت من یه ستاره ای دیدم که هم چشم داشت هم دماغ هم دست هم پا ! هر چی فکر کردم یادم نیومد که تصور کودکی من از ستاره ها چی بوده... شاید منم ستاره ها رو همینجوری میدیدم! اما یادم میاد که یه بار روی پشت بوم خاله ام اینا یه شهاب دیدم و خیلی ترسیدم! آخه پشت بومشون لبه نداشت و کله ی درختای چنار توی کوچه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 شهریورماه سال 1382 13:09
باید تشنه باشی تا قدر آبو بدونی. آدمی که سیراب باشه و یه لیوان آب بدی دستش اونو با لذت نمیخوره مزه مزه میکنه و اونقدر راه گلوشو میبنده که شاید آب از کنار لبش راه بگیره و بریزه... ولی زمانی میرسه که یه لیوان آبو سر میکشی و تهش نفس کم میاری... دیروز وقتی بابت اون کار کوچیک تشکر کردی با خودم گفتم ایکاش همه چیزو اینقدر بی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1382 21:28
دلم برای تجربه کردن اون لحظه های ناب تنگ شده ... لحظه هایی که قدرت تفکر و حتی عکس العمل از آدم گرفته میشه ... لحظه هایی که آدم اشک توی چشماش جمع میشه ... از اون گریه هایی که از خوشی بیش از حده ... و پایین اومدن از اون سراشیبی هایی که بقول مامانم انگار پشت پای آدم میزنن ! دلم از اون پنجره هایی میخواد که پشتش از اون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 شهریورماه سال 1382 14:14
یعنی شماها واقعاْ دیگه نمیخواید بنویسید؟؟ LinktoComments('3')
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1382 14:47
به زور نمیشه کسی رو با خودت سر پا نگه داری . اگه افتادن از کنار تو و برنخاستن عادتش بشه دیگه نمیشه کاریش کرد... اگه نگاهش فقط بتونه تا جلوی پاشو ببینه، فاتحه اش خونده اس... میشه امیدواری رو به کسی تزریق کرد اما از نو ساختن رو نمیشه دیکته کرد...منم نمیخوام مجبورت کنم از نو بسازی... از نو ساختن خیلی چیز ها مستلزم خراب...
-
کامنت
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1382 13:13
اگه نبود یه کامنت باعث میشه وبلاگا اینقدر سوت و کور بشن ، بیاید یه اقدام کنیم و همه ار سایتهای دیگه کامنتینگ بگیریم... این نشد رسم وبلاگداری! LinktoComments('1') Comment http://enetation.co.uk/comments.php?user=dirty_feet&commentid=1">Comment > ** آموزش گرفتن کامنتینگ از سایت Enetation رو میتونید در وبلاگ ترفند توی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1382 13:57
امروز قراره یکی از دوستامو بعد از شش سال ببینم... یه احساس خاصی دارم ، امروز شاید بفههمم که چقدر از اونموقع عوض شدم ، یا شایدم اون خیلی عوض شده باشه... دلم شور میزنه ... کنسل شد راستی اگه این آی اس پی ها بذارن زودتر از اینا میخواستم خدمت برسم... اگه دستم به اون خانم مسؤل بخش پشتیبانی برسه...