پریشب در غلط های ده دقیقه ای قبل از خواب بودم و فکرم مثل همیشه جاهایی دور از اینجا بسر میبرد. به حالت جنینی و به پهلوی راست و رو به دیوار خوابیده بودم. من بودم و تاریکی محض. و خیالهای گاه به گاه. ... هنوز نمیدانم خیال بود یا حقیقت. اتاقم بسیار سرد است و تا به خواب نروم این سرما فراموش نمیشود. بدون حرکت و صدایی احساس کردم کسی به حالت خودم ، پشتم خوابید. مو هایم را کنار زد و سرش را بین سر و شانه ام گذاشت. زبری چیزی را روی صورتم حس کردم و نفسم حبس شد. قدرت حرکت نداشتم و میدان دیدم فقط اجازه ی دیدن یک تیرگی را میداد که همان سر آقای مهمان بود. رو انداز را همیشه تا گلو بالا میکشم . دستهایش را ندیدم که آرام دور کمرم حلقه شدند.دیگر سرمایی نبود. نفس مهمان به جایی جلوتر از صورتم روی بالش میخورد و تنها هرم گرمایش نصیب من میشد. احساس میکردم چشمهایش را بسته است. حتی قدرت نداشتم دستانم را برای لمس دستهایش پایین ببرم. کمی ترسیده بودم. ولی گرمای قابل اطمینانی تنم را پر کرده بود. آنقدر قابل اطمینان که میتوانستم به مهمان و همخوابی اش فکر نکنم .با بسته شدن چشمهایم به آرامی سرش را از جایی که پیدا کرده بود برداشت و دستها هم به آرامی از کمرم جدا شدند. نتوانستم ببینم مهمان چطور بدون اینکه نسیم سردی به کمرم بخورد، رو انداز را بالا زد و رفت.