* پشت کوههای دور و برکه های زیبا و جادوویی شهری بود که فرشته ها بر فراز آن در پرواز بودند. مردم این شهر لباسهای سفید بر تن میکردند و فرشته ها نام این شهر را سرزمین مردم سفید پوش گذاشته بودند. درختان سبز و بلند، گلهای رنگارنگ، جویهای روان و ساختمانهای بزرگ و کوچک داشت و مردم از زندگی در کنار هم راضی بودند و پادشاه و ملکه مردم را دوست داشتند. آنها هم لباس سفید بر تن میکردند.
پادشاه بدجنس سرزمین مردم سیاه پوش در قلعه اش به آنها فکر میکرد. او میخواست بچه ها را از بین ببرد و از پدر و مادرهایشان کار بکشد. او به مردم توجهی نمیکرد و بچه ها تا زمان بزرگ شدن حق خارج شدن از خانه هایشان را نداشتند.همه ی مردم لباسهای سیاه بر تن داشتند... فرمانروا روزی عزمش را جزم کرد تا به سرزمین مردم سفید پوش حمله کند و پادشاه و ملکه ی محبوب را دار بزند. و از این فکر لبخند میزد. به اینکه آیا باید فرمانروا را خیلی زورگو و ضحاک بدانم یا این خواسته را بعنوان حق طبیعی او بپذیرم فکر نمیکنم. چون حالشو ندارم. فرمانروا با لشکری از مردم که به ناچار با او همراهای میکردند راهی سرزمین مردم سفید پوش شد. آنها شبها و روزهای زیادی در راه بودند و اسبهای بسیاری تلف شدند تا از راههای پر پیچ و خم و کوهستانهای سرد سرزمین مردم سیاه پوش گذشتند. آخرین کوهها را پشت سر گذاشتند و بسیاری از مردم بودند که برای نخستین بار آفتاب را میدیدند.
آنها مجذوب سرزمین خوش آب و هوا شده بودند اما هنوز راه زیادی تا مقصد باقی بود و پادشاه هنوز نمیدید که آنها لبخند میزنند و زنها و مرد ها دستهایشان را به هم داده اند و زیر لب آواز میخوانند.
دختری سالها بود که در نقطه ای از آن دشت پهناور بزی را میدوشید. و گاه برای رهگذران دست تکان میداد. سطل هیچگاه پر نمیشد. کسی چه میداند شاید او عقوبت گناهی را میکشید... گیس های دختر در این سالها به اندازه ی رودخانه ها بلند شده بودند.
دلم نمیخواد فرمانروای سرزمین مردم سیاه پوش عاشق این دخترک شیر دوش بش و سیصد سال با خوبی و خوشی با هم زندگی کننه. دلمم نمیخواد فرمانروای سرزمین سیاه پوش به سرزمین مردم سفید پوش حمله کنه و همه چیزو نابود کنه. پس ولشون میکنم وسط همون دشت. بیخیال.
*دستکشای ظرفشوییمون به گمونم فاسد شدن. دستت که باشه و با آب داغ کار کنی دستات چسبونک میشه.
* این اسباب بازی فروشیه سر پالیزی آخر منو دیوونه میکنه. یهو میبینی جلوت سی چهل تا ببعی توی جعبه چوبی نشستن از بزرگ به کوچیک چار چشمی زل زدن بهت!
* مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد .... اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
*انار شب یلدا باید شیرین باشه نه ترش.
*بیاید یه پتیشن درست کنیم بگیم تاکسی های سید خندان - شهرک امید رو دوباره بذارن تا بعضیا مجبور نباشن چهار تا تاکسی سوار بشن!
*دختره رو ولش کنی تا صب میخواد زر بزنه.
*همشو خوندی؟! ای خالی بند.
*خدافظ.
زیاد زر میزنی اما . . . بیخیال !
یه چیز جدید بگو. اینو که خیلیا میگن.
سلام
من که همشو خوندم.میخوای بپرس جواب بدم.
مهنازی من همشو خوندم . حرفات مثل همیشه بود . در ضمن یادم بنداز یه جفت دستکش برات بخرم . بعدشم چی میشد پادشاه شهر سیاه همه اونارو میکشت ؟ من که خیلی ازش خوشم اومد چون از بچه ها بدش میومد . راستی نمیخواد هر روز هر روز بری سید خندان که مجبور شی ۴ تا تاکسی سوار شی .
همین p:
همشو خوندم تا نگی خالی بند ! داستان اینجوری هم خوبه ... من ادامشو برای خودم هر جور دلم بخواد می سازم :)
ابرها نباریده اند
اما
خیابان ها خیس اند
فرشته ها گریسته اند
شاید
همه نوشتت یه طرف،اون ببعی های تو جعبه هم یه طرف ؛)
این گیم که تعریف کردی ؛ رمز و اینها نداره بریم مرحله بعد ... ؟؟؟!!
من همه شو خوندم خالی هم نمی بندم.در مورد انار و دستکش ظرفشویی و بقیه ی چیزها حق با توئه.هر چی میخواهد دل تنگت بگو!
وبلاگ خوبی داری موفق باشی
منو خالیبندیییی!!!
استغفرالله...
جالب بود همش! خودتم جالی بندی.
درود بر شما!
همهاش را خواندم... بی گزاف!
شاه سیه را در همان دشت بگذار و بگذر... به دوستی بیاندیش و زیبایی و صلابت سواران سفید پوش... بیا از ایشان باشیم...
در مورد اسباب بازی فروشی من هم همین مشکل را دارم! بعضی وقتها دوست دارم همه عروسکها را باهم بخرم!
شاد باشید... بدرود!
خدا حافظ .
اولین باره که میام اینجا... اسم وبلاگت منو کشوند اینجا... می دونی من عاشق شل سیلورستاین هستم.
سلام
اولا دوتا کامنت بالا رو بیخیال چون هر دو بار دستم اشتباهی رفت رو Enter
دوما همهی مطالبت رو خوندم و برای اینکه بفهمی چقدر با دقت خوندم بذار یه مطلب رو بهت بگم:
تو خط ۱۲ پست به نظر من استفاده از جملهی(( لشکری از مردم که به ناچار او را همراهی میکردند...)) بهتر و درست تر از جملهی((لشکری از مردم که به ناچار با او همراهی میکردند...)) باشه.
سوما این که اون جملهی ((مسیح میآید)) با اون رنگ قرمز خیلی اون بالا قشنگ جلوه میکنه. میلاد این پیام آور بزرگ رو به همهی خدا جویان و عزیزان مسیحی تبریک میگیم.
راستی Merry Christmas
پیروز باشی.
سللاممممممممم
بقول بچه ها منم تا آخرش خوندم
لاگ جالبیی دارییی
من برای اولین باره که مایام
سعی می کنممممممم بیشتر بیام
به اتاق ما هم سری بزن
آشفته بود میان برکه های زیبا و کوه های دور ...
سلام دوست من / جالب بود
لذت برم بهم سر بزن
فاجعه بم رو تسلیت میگم
سلام.
/مثل من این مطلبتو بزار تو کشوت تا چند وقت بعد خوده داستان میاد دنبالت تا کاملش منی
//...
///ببعی نازه اما اگه به آدم با چشمای ورقلمبیده زل بزنه آدم میترسه
////...
/////ترشش هم خوش مزس
//////راهم اون طرفا نمی افته
///////کدوم دختر آهان اونی که بز میدوشید
////////باور کن همشو خوندم.
///////// فعلا...
سلام به دوست عزیزو گرامی .مطلب جدید شما را مطالعه کردم ؛ شاید بهتر بود پادشاه سیاه پوش عاشق دخترک می شد اما به شرط سپید پوش شدن. اما در مورد مطالب بعد از داستان باید عرض کنم که من در بچگی زیاد پنیر خوردم و به همین دلیل نفهمیدم ماجرا چیه.پیروز باشید.
کاملا درست گفتی! من داستانو تا آخر نخوندم..! چون جملات بعدیت جالب تر بودن...از همه جالب تر قالب بلاگت بخصوص رنگ مشکیش..که رنگ..، پیروز و تندرست باشی.هیچ چیز نمیتونه تسکین دهنده درد زلزله زده ها باشه ...گرچه همین هفته قبل یه زلزله با همین شدت تو کالیفرنیا اتفاق افتاد و فقط ۲-۳ نفر مردن..پیدا کنید پرتقال فروش را !
سلام
در حال حاضر فرشته های ایران زیر خاکند و بقیه در تلاش نجاتشون
سلام. وبلاگ جالب داری. متنت هم قشنگه. ممنون از اینکه بهم سر زدی. خوشحال میشم اگه بهم سر بزنی.
سلام مهناز جون. من تمام داستانت رو خوندم ، دو بار هم خوندم ! نحوه نوشتنت عجیب و شیرین بود. منم مثل تو دلم نمی خواد پادشاه شهر سیاه پوش عاشق دخترک شیردوش بشه. چون برخلاف اردلان باور دارم که ذات آدم ها تغییر نمی کنه !... دستکش ظرفشویی ما به فاسد شدن نمی رسه چون همون دو سه روز اول سوراخ می شه... حالا که گفتی یادم اومد که من شب یلدا انار نخوردم !!!
خب همه که گفتن: همه ش رو خوندم! بذار ما یه چیز غیر تکراری بگیم: همش رو نخوندم!! که انگ خالی بند بودن هم بهمون نخوره! ولی بعضی بخش هاش رو خوندم.. :)
افسوس...
مهناز جان من به شما لینکیدم و یه سری هم بزن ببین کیا بهت میلینکن آخه
سلام!
خالی نمیبندم همهش رو خودنم! والله راست میگم! از اون پادشاه سرزمین سیاهپوشان که تو بیابون ولاش کردی نمیدونم برا چند سال ...، آخه ، دختر! خدا هم بعد از چهل سال بنی اسرائئیل رو از سرگردونی بیابونا نجات داد!
و هم حکایت دستکش و میدون پالیزی و ...بقیهء چیزا!
راستی، هر چی دل تنگات میخواد زر بزن!
زر هم اگه میزنی من نمیشنوم !
عجب آدمی هستی ها !! تا آخرش رو خوندم تازه آنارتون هم که ترش بود
D: