یاوه


حالم از زندگی و هر چی که توشه بهم میخوره؟
نه. حالم از دود و هر چی بهش وابسته ست بهم میخوره؟
نه. حالم از همه چی بهم میخوره؟ نه نه!
میروم دلمردگی ها را ز سر بیرون کنم؟ گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم؟
میروم این نور را که کورم میکند بکشم؟! میروم تا سنگینی لباس هام رو حس نکنم؟
دوست دارم بی لباس توی برف بدون سقف و چراغ دراز بکشم. دوست دارم چشمم چشمی رو نبینه. بیشتر از همیشه نگاهم رو میدزدم از همه چی. به بینی مامانم که فتیله توش فرو کردن تا خون دماغهای نگرانیش بند بیاد نگاه نمیکنم. خون رو میبینم. رنگش رو نمیبینم. سه شنبه ی بد. سه شنبه ی خوب. سه شنبه ی آینه. سه شنبه ی دود. سه شنبه ی دلهره. سه شنبه ی تهوع. سه شنبه ی سرد. پریدم. گیج خوردم. شنیدم. ها کردم تا آینه رو نبینم.
منتظر چیزی نیستم. مثل همیشه. لعنت به ترافیک و لرزش دست.
و لعنت به سقف کوتاه.
من کسی رو مسخره نکردم. کسی هم منو مسخره نکنه. مگه نه اینکه به تعداد آدمها روش برای زندگی وجود داره؟ خب . دیگه دارم میزنم تو خاکی.
فعلن خدافظ. 





هستم... نیستم...

منو که یادتون نرفته؟

ساکن اتاق زیر زمین

                                          
                                                                

خونه اش یه تک اتاقه. صاحبخونه میگه زیرزمین اما اون با افتخار بهش میگه خونه... پنج شش تا پله با ارتفاع های زیاد تو رو وارد خونه اش میکنه. اول همه چی خاکستریه. حتی در ورودی آهنی که ربطی به روحش نداره. اما وقتی در رو باز میکنی انگار که شیرجه زدی توی حوض نقاشی... همه ی دیوارها پر شده ان با رنگهایی که باهات حرف میزنن. و به خودش نگاه میکنی که با لبخندی بهت تو رو تماشا میکنه و با دست تو رو به نشستن روی کاناپه ی کهنه ایکه اسفنج های زردش توی ذوق میزنه و روبروی تلویزیون و ویدیوش گذاشته دعوت میکنه. این کاناپه  تنها نشیمنگاه این اتاقه که ارتفاعش با سطح زمین فرق داره. پالتو گشادش رو در میاره و خودش با همون لبخند و طوری که تو احساس بدی نداشته باشی روبروی تو و روی زمین میشینه. شاید توی اون لحظه ترجیح بدی تو هم روی زمین بشینی اما فعلاْ تو یه مهمون تازه وارد هستی و باید بار سنگین این لبخند رو تحمل کنی. شاید از اینکه تو رو اونجا نشونده هدفی داشته باشه. چون بی اختیار چشمت به پرچم سفیدی میافته که بالای تلویزیون کوچیکش نصب کرده. سوالها توی ذهنت میچرخن اما نمیدونی کدومو بپرسی ... نمیخوای خراشی از تو به روحش اضافه بشه... چرا تو با یکی از سوالات باز آزارش بدی؟ اما پرچم سفید رو یه جایی میذاری که به موقع بپرسی و در انتظار جوابهای دلنشینش برای سوال نپرسیده ات به سر میبری...
اتاقش توی یه کوچه ی شیبداره برای همین از یه طرف شش تا پله میره پایین و از یه طرف یه پنجره ی بزرگ داره رو به یه حیاط که همیشه ندید گرفته شده و فقط خرمالوهای نارنجی خوشرنگ از ته حیاط جلب توجه میکنن... چقدر عالی که بارون گرفت... اینو اون میگه و از تکراری بودن جمله اش برای شروع حرفهاتون دلت میگیره. به روی خوش نمیاره و میدونه که حرفای بعدی بی اهمیت بودن این اولی رو ثابت میکنه... حالا تو دیگه بهونه نیار که شروع یه بحث از ادامه دادنش مهمتره... دوست داری بپرسی که چرا تنهاست اما این سوال روی زبونت نمیچرخه... هزار جور میشه مطرحش کرد اما تو بد ترینو انتخاب خواهی کرد پس ... هیچ سوالی رو نمیتونی به زبون بیاری... برای چی اینجایی؟ برای چی اینجایی؟ و مدام چشمت روی پرچم سفید ثابت میشه. اصراری برای حرف زدن نداره و آروم پشت پنجره میره و حیاط رو تماشا میکنه. توی دنیای خودشه اما حواسش به توئه. این آدم ناب تر ار اونیه که تو بخوای باهاش بحث کنی یا به توافق برسی. خودتو جمع و جور میکنی و توی یه لحظه قوای خودتو جمع میکنی و تصمیمی که دو سه دقیقه اس توی ذهنته عملی میکنی. از روی کاناپه بلند میشی.میفهمه اما به روی خودش نمیاره. شاید توی دلش به تو میخنده که چندمین نفری هستی که توی این شرایط قرار گرفتی و داری فرار میکنی... روشو به سمتت بر نمیگردونه و مثل همیشه میذاره که راحت باشی. تمام تلاشتو میکنی که رفتنت بیصدا باشه تا سکوتشو بهم نزنی اما در آهنی سنگین از دستت در میره و با صدای بلندی پشت سرت بسته میشه... حالا دیگه برای درک اون پرچم سفید احتیاج به سوال کردن نداری.