دوست دارم بنویسم. دوست داشتم سرم شلوغ باشه و نتونم بنویسم! آدمیزادم مخلوق عجیبیه ها! به محض از دست دادن چیزی دلتنگش میشه! و زمانی که بدستش میاره از یاد میبردش... روزای متعادلی رو بعد از چند روز سخت میگذرونم. مامانم توی هفته ی پیش مریض شد و سه روز توی بیمارستان بستری بود. اون سه روز خونه خیلی خالی و غمگین بود و از سه شب یه شبش رو خونه تنها بودم و دوباره فهمیدم که اگه تنها بمونم میمیرم. مامانم پنج شنبه ظهر اومد اما هنوز خوابیده... براش توی این شبها دعا کنید تا زودتر خوب خوب بشه.امروز رفتم توی تختش و حدود یه ساعت و نیم بغلش خوابیدم عجیب بود چون من توی روز نمیتونم بخوابم اما تا خوابیدم بغل مامانم ده دقیقه نشده بود که خوابم برد. تمام خستگیم در رفت و میتونم تا خود صبح بیدار بمونم!
شدیداً دلم یه کافی شاپ دسته جمعی میخواد. تاریک باشه بهتره توشم دود زیاد باشه تا خرخره هم بستنی شاتوتی بخورم و از هر دری حرف بزنم تا این یه ماهو جبران کنم.بعدشم هوا اونقد سرد باشه که حرف میزنیم بخار از دهنمون بیاد بیرون. بعدشم زمین خیس باشه تا عکس همه ی چراغا کف خیابون بیفته. بعدشم هوا صاف بشه ماهو ببینیم بعد از سرما چنان فریز بشیم که مجبور بشیم برگردیم خونه! هر چند ماها پر رو تر از این حرفاییم! اما خب فعلاً شنبه ها و دوشنبه ها ساعت هشتو نیم شبو بچسب که اوووونهمه راه باید تا خونه بیام! خسته و مرده بگیرم بخوابم تا فردا ! خب! لطفش به همین چیزاس دیگه! اگه اینا نباشه که چه فرقی دارم با دو سه ماه قبلم؟
گاهی شدیداً دچار خود کم بینی میشم این حس زمانی به سراغم میاد که تلاش اطرافیانم رو میبینم اما توی شرایط خاص زمانی پیش میاد که میبینم با نصف اون تلاش، همون جایگاه رو دارم ، خب حسم یکم التیام پیدا میکنه اما این احساسو پیدا میکنم که ممکنه یه جایی ضررشو ببینم... (خودمم نفهمیدم چی شد!) اما نتیجه اش این میشه که فعلاً همه چیز رو به راهه. ملالی نیست جز دوری شما. بیشتر میام اینوری. قول.
اندیشه ی نو در راه است. نور از تاریکی بر میآید.
حالا حالشون بهتر هست؟
حیف که این کافی شاپهایی که تو دلت میخواد اداره ی اماکن تعطیل میکنه!اما نترس...اداره ی اماکن کاری به اندیشه های نوی تو نداره دوست من!شاد باش و مثل نوری از دل تاریکی بدرخش.راستی یه چیزی یادم میدی؟چه شکلی میشه توی لینکهات یه کاری کنی تا بفهمی آپ تو دیت شدن یا نه؟
آخیش یک خبری ازت شد - مردیم از دلواپسی
بابا آخرش ؛ چقدر سرتو شلوغ کردی .
ولی خوش به حالت که سرت گرمه این خیلی عالیه
همون باعث می شه که دلت چیزایی را بخواد .
مثل کافی شاپ و حالا اگه بهش برسی ؛
خیلی بیشتر از قبل بهت کیف میده .
امیدوارم مامانی هم زود زود خوب بشه
......................................................................
جالبش اینه که هممون اینو می دونیم ولی بازم قدر چیزهایی را که داریم نمی دونیم...
میدونم مریضی مادر یعنی چی ، ما داشتیم دیوونه میشدیم ، مواظب مادرت باش * خیلی گرانبهاست * . اون قسمت ضرر و ... غیره رو نفهمیدم چی شد. سایه عالی مستدام.
سلام
شرمنده من نیمدم دیدن زنعمو.ایشالا با مامان میام.وایشالا خوب شه.غصه نخور با هم میریم کافی شاپ.ولی چون تو دلت میخواد مهمون تو!D:ولی بی شوخی منم هوس کردم شدید!در ضمن همیشه به خودت امیدوار باش.هر چند منم مثل تو میشم.
سلام مهناز...چه خبر شده؟عاشق شدی ؟
اون عکس چه ربطی به قزوین داشت من نفهمیدم
الان که دیره بعدا بازم می یام
سلام
میبینم که هوس کافی شاپ کردی خانم ولی با کی می خوای بری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم میام کافی شاپ
نور از تاریکی بر می اید.... شرمنده به این اصلا اعتقاد ندارم
بازم دلت چیزای خوب خواست... این راسته که بلاگ اسکای آرشیو رو برداشته؟ یعنی هیچی؟
سلام مهناز جون
من از طریق هیچکس و نفس با وبلاگت آشنا شدم و از این آشنائ خیلی خوشحالم مطالبت به دلم نشست امیدوارم همیشه سر بلند باشی ضمنا دست مارم بگیر موقع رفتن به کافی شاپ راستی چند تا سوال راجع به بلاگ روینگ دارم میتونم برات با ای میل بفرستم؟
به ما هم سر بزن خوشحال میشم.
فعلا بای.
خوشحال میشم کمکت کنم پریا جون. منتظر ای میلت هستم.
خدا رو شکر!
حرفهائی از جنس قشنگ که آدمو یک جوری میکنه مدتهاست که انتظار نظرت رو در باره ی متنام دارم اما خبری نیست که نیست.
همین
می خواستم بگم این نوشته رو خیلی دوست دارم. ببخش که یادم می ره بعضی چیزارو به موقع بگم