بچه که بودم ناخنامو میجویدم. نمیدونم علتش چی بود استرس بود یا ترس... یادمه خوابای عجیبم زیاد میدیدم که وقتی از خواب میپریدم تا دست مامانمو نمیگرفتم خوابم نمیبرد. از عدد سه میلیون میترسیدم. همیشه توی خوابام یه هواپیمای خیلی غول پیکر میدیدم که میخواست سه میلیون نفر رو سوار کنه ولی برای من جا نداشت و من یادمه که اون هواپیما با هر سه میلیون مسافر از زمین بلند میشد و فقط من روی زمین میموندم و با داد و فریاد و اشک بالا رفتن اون هواپیمای گنده رو توی آسمونی که اغلب خاکستری بود میدیدم. توی هشت سالگی یه سیاه سرفه ی خیلی سخت گرفتم. سیاه سرفه ی شب! هیچی از مریضیم یادم نیست چون همه ی حمله هاش توی خواب به سراغم میومده اما گاهی که حرفش پیش میاد و برام تعریف میکنن ... خیلی بد بوده و هر لحظه امکان خفگی وجود داشته...توی چهار سال و نیمگی پدرمو از دست دادم همراه با مشکلات متنوع جو زندگی برای یه بچه ی کوچیک توی محیط محکوم به غمزدگی... مشکل مالی تنها چیزی بود که حسش نکردم. اما کمبود های دیگه رو خیلی عمیق حس کردم. معلم کلاس سوم دبستانم روانی بود توی همون دوره بود که ناخن میجویدم و اون معلم که یادمه اسمش خانم امیربیگی بود به خاطر این کار من و بهترین دوست اون سالم سمانه رو تنبیه یا بهتر بگم شکنجه ی روحی میکرد. من درسم خیلی خوب بود اما سر کلاس خیلی فعالیت داشتم و این برای اون معلم پیر قابل تحمل نبود و زمانی که سر کلاس شیطونی میکردم منو میفرستاد که توی نیمکت آخر کلاس بشینم ولی از اونجا نمیتونستم تخته رو ببینم... اون معلم خیلی منو میترسوند و من برای آخرین بار شهامتم رو جمع کردم و به مامانم گفتم... از یاداوری اون روزا حالم بد میشه...نقاشیم نسبت به همسن و سالهام خیلی بهتر بود . همیشه دوست داشتم به مهد کودک یا آمادگی برم اما به این قضیه هیچ وقت به چشم یه نیاز برای من نگاه نشد. از بچگیم هیچ خاطره ی خوبی ندارم. از تاریکی خیلی وحشت داشتم ولی الآن برام ایمن ترین محیط ها جاهایی هستن که تاریکن. پسر خاله ام یه بار منو از سایه ی برگای درخت چنار که روی پنجره ی اتاقش افتاده بود ترسوند و این ترس توی هفت و هشت سالگی با من بود. همه چی دست به دست هم داد تا من یه کودکی فجیع رو بگذرونم.
شنیدم که روانشناسها ریشه ی همه ی رفتار هایی رو که از آدما سر میزنه رو توی بچگیشون جستجو میکنن...
از اون روزا نگو
یادته من هم یه بار ترسوندمت ((:
Dear! You made me shocked! But do you know that I had a childhood 10 times worse than you? Maybe someday I will explain that for you. Don't be so sad about your childhood dear! There are some people who had the worse things in their childhood such as me! I told you this because I don't want you to feel that you are alone! There are still alone children with pain and fear! Help them in your present time! Help yours!
زیباترین عکس هایی که توی عمرتون دیدید
عکس جدید گذاشتم
حتما برو «گرگ بیایان» هرمان هسه رو بخون.
عشق است! هر چند که ...
مهناز جونم از بچکی گفتی دلم یهو ریخت پایین
درود
کودکی من هم چه زود گذشت با همه تلخی وشیرینیهایش
دوست من مهم زمان حال میباشه تو خوب مینویسی وروان وصادقانه
خوشحال میشم که تو شاد باشی باور کن
سعی کن متنوع زندگی کنی وبیشتر فعال باش واز فروغ هم بیشتر بخان.
راستی چرا بمن سر نمیزنی ؟
ایا کسی که مهربانی یک جسم زنده را بتو میبخشد جز درک حس زنده بودن از تو چه میخاهد
بدرود
درود بر شما!
فراموش کنید آنچه بر شما گذشت٬
...و دوست بداریم کودکان را تا چنین خاطراتی از ما در بزرگسالی نداشته باشند!
دوستتان دارم٬ بدرود!
چه بد !!!!!
حیف ... یادم نیست کی بچه بودم ...
فوق العاده بود!
مطلب قبلیت «قانون» خیلی جالب بود.
همه ما یه جوری در اون جو درگیر بودیم. یادآوریش خوشایند نیست.
سلام
نفس گفت بلاگو آپ دیت کردی، اومدم بگم بهترین کارو تو کردی...!!!
پیروز باشی.
بعد از اینکه نوشتتو خوندم تصمیم گرفتم بهتر بشناسمت یعنی ببینم کسی با این گذشته ی به نظر خودش اسفناک الآن چه می کنه، رفتم سراغ آرشیوت اما بازم همین صفحه رو آورد، به نظر میاد درست کار نمی کنه! اگه قبلا جای دیگه می نوشتی می تونم آدرسشو بدونم؟
... راجع به آرشیو باید بگم که ایراد از بلاگ اسکای هست...
سلام عزیزم
سختی همیشه با آدمه. البته با کسایی که سخت میگیرن. یه وقتایی فکر میکنم دیوونم. زیادی امیدوارم و بیخودی همه چیز رو خوب میبینم. ولی واقعاْ اینجوری میبینم. همیشه بدتر هست!
دوست داشتی اون کودکی رو نداشتی ولی گوشت کر بود یا یک چشمت نمیدید. بدترش هم هست که نمیگم.
خودم رو گول نمیزنم. تو رو هم گول نمیزنم. همه مشکل دارن بعضی ها زیاد بعضی ها هم کم ولی دارن!!مهم اینه برای آدم تجربه شه.
پایدار باشی
در ضمن از محبتت به خودم بالیدم. درگیر کار جدیدم هستم برام دعا کن
چقدر بد بختی.... اوه ه ه ه ه ه !!!
مثل اینکه تنهایی... چون آدم زیاد که تنها میشه اینجوری فکر گذشته ها مثل خوره به جونش می افته . سرتو به اکنون خوش کن نه گذشته . گذشته ها گذشته
کودکی تاب خورده و رفته است
با گیسوان لرزانی در باد
و تو هنوز نگاه میکنی
به رد گامهایی که بر شن ها دویده اند
بر شن ها می دوی
اما کودکی(خوشبختانه)باز نمی گردد.
منم از کودکیم خاطره ی خوبی ندارم. همین الانش هم از نوجوانیم خاطره ی خوبی ندارم! خیلی ها می گن قشنگ ترین دوران زندگی همین کودکی و نوجوانیه ولی برای من هم بیش تر با ترس و نگرانی همراه بوده..
salam mahnaz
vaghty fekr mikonam mibeenm manamzeead moshkel dashtam,ya hata beeshtar.valy gozashteha gozashteh ,behtare khobiasho be yad byary,khoshiaro .
behtareen dorane zendegye man bachegeem boode